مبینامبینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

عشق مامان و بابا

بابایی تولدت مبارک

*عزیزم قدم گذاشتنت را به سی امین سال زندگیت تبریک می گم* نمی دونی که چقدر خوشحالم که خداوند برای پنجمین سال بهم این لطف رو کرد که در کنارت نفس بکشم.و امسال باران لطف خدا برمن بارید و با اومدن دختر نازنینم خوشبختی من در کنار تو تکمیل شد     ...
12 آذر 1390

اولین عید غدیر خم

*عیدت مبارک سیده مبینا عشق مامان* *تولد 5 ماهگیت هم مبارک عزیز مامان* این اولین عیدی هست که دخترم به خاطر سید بودنش باید عیدی بده به همه.دیشب زنگ زدم به عمه ها و مامان بزرگ مبینا جون تبریک گفتم.قراره امروز خاله و دایی و مامان و بزرگ و بابا بزرگ بیان دیدن تو دخترم و چون شب تولد 5 ماهگیت هم بود من دعوت کردم که شام بیان.از ساعت ده صبح رفتم تو آشپزخونه و اول یه کیک درست کردم،برای تزیین روش هم خامه درست کردم که نمی دونم چرا شل شد و دوباره بابایی رو فرستادم رفت از بیرون خامه خرید،کلی سر درست کردن کیک اذیت شدم و میخواستم روش رو با ژله هم تزیین کنم ولی چون دیرشده بود و وقتم کم بود و شما هم با مامان همراهی نمیکردی مجبور شدم که فقط باخ...
12 آذر 1390

در و گهر

امروز علی لب به شعر می گشاید. امروز حماسی ترین مرد تاریخ زبان به تغزل می گشاید: ... «ولی الفخر بفاطم و ابیها // ثم فخری برسول اللّه اذ زوجنیها؛ من به فاطمه و پدرش افتخار می کنم. و مباهات می کنم به رسول خدا، هنگامی که دخترش را به ازدواج من درآورد بهشت از رایحه ای دلنوار، سرمست می شود. جشنی برپاست از انبوه فرشتگان و کائنات. بر منبری از نور و روشنایی، جبرئیل خطبه می خواند برای علی علیه السلام و فاطمه علیهاالسلام و زندگی آغاز می شود. طوبی، دل انگیزترین نغمه اش را شاباش می فرستد. صدایی می شکوفاند جان ها را و شاید خداست که برای این عروس و داماد پیام تبریک و تهنیت می فرستد. زمین:خانه وحی، مهبط فرشتگان است. م...
11 آذر 1390

روز علی اصغر

مامان جان ما الان تو ماه محرم هستیم ماهی که امام حسین برای آگاهی ما مسلمون ها جان خودش و خوانواده اش رو تو خطر انداخت،امروز هم روز طفل شش ماهه امام حسین هست،حتما تو این زمان که داری این پست رو میخونی دیگه میدونی که سپاه یزید آب رو بر امام حسین و یارانشون بستن و امام حسین و یارانشون با لب تشنه شهید شدن از جمله علی اصغر. امام حسین برای اینکه نشون بده که چقدر یزیدیان سنگ دل هستن،طفل خودش رو بالا گرفت و گفت حداقل به این طفل شیرخوار رحم کنید ولی چیزی که عاید علی اصغر شد یه تیر 3 شاخه بود که گلوی علی اصغر رو پاره کرد. امروز باهمدیگه رفتیم به مصلا تا به علی اصغر بگیم که ما همیشه به یاد تو و امام حسین هستیم.می دونی مامانی تو الان پنج ماه و نیم ...
11 آذر 1390

عقبی میره دخترم

سلام خوشگل مامان.امروز که 25 مهر هست دقیقا 4 ماه تمام داری و فردا باید بریم واکسن بزنی قبلاگفته بودم که دمر می شی و سعی می کنی به جلو بری و تا حالا تونستی خودت  رو به سختی جلو بکشی،مثلا وقتی میگذارمت زمین و میرم کاری انجام بدم وقتی برمیگردم میبینم به اندازه یه قدم بزرگ مامانی از جای اولیه ات حرکت کردی دیروز که خونه مامان جون بودیم دیدم که وقتی دمر می شی باسنت رو بالامی بری و با دستات که رو زمین هست خودت رو به عقب هول میدی.خیلی ذوق کردم و با فریاد به همه اعلام کردم که دخترم دنده عقب میره.وقتی همه جمع شدن ،مامان روضایع کردی و فقط بقیه رو نگاه کردی و تکون نخوردی،امروز هم از صبح هرچی التماست کردم که دخترم یه ذره برای مامان دنده ع...
25 مهر 1390

جشنواره غنچه ها

بالاخره دیروز ما هم رفتیم جشنواره غنچه ها،دخترم از اول تا آخر تو کالسکه ات بیدار بودی و همه اش این ور و اون ور و نگاه می کردی،رنگ ها و صدا ها محسورت کرده بودن،کلی ازت عکس گرفتم،با عسل و قند عسل هم عکس گرفتی،بابایی یه عالمه  سی دی و اسباب بازی های کمک آموزشی  برات گرفت،دستش درد نکنه. یه دوساعتی که تو نمایشگاه گردش کردیم بردمت به اتاق مادران تابهت شیر بدم،اونجا یه خانم مهربون بود تابهت نگاه کرد براش خندیدی،خانمه هم عاشق بازی باهات شده بود ولی گفت میره اونور تاحواست پرت نشه،یه کمی که شیر خوردی با شنیدن صدای عمونوروز دیگه شیر نخوردی انگاربرات جالب بود چون خیلی بادقت گوش می دادی و می خندیدی،اونجا کلی هم اسباب بازی بود که حواست و پر...
25 مهر 1390

سینه خیز رفتن مبینا

    قبل از هرچی روز کودک روبه دختر نازنینم و همه ی کودکان پاک دنیا تبریک می گم *دخترم روزت مبارک*   دختر گلم کم کم داری سینه خیز رفتن رو یاد می گیری،وقتی که دمر می شی شروع می کنی هول محور پاهات می چرخی، اون روز قشنگ صدوهشتاد درجه چرخیدی و مامان و بابا رو متعجب و ذوق زده کردی. روز جمعه رفتیم خونه مامان جون،آخه تولدخاله بود خاله یه کیک خوشگل به سفارش من کاکائویی خریده بود و اومده بودن خونه مامان جون،خیلی بهت خوش گذشت کلی ازت عکس گرفتیم،مخصوصا دایی کلی ازت عکس گرفت،همه خاله رو فراموش کرده بودن و هی با تو بازی می کردن و تو هم با خنده هات شادی رو به جمعمون آورده بودی.حتی وقتی خاله کیکش رو فوت کرد کسی حواسش به...
25 مهر 1390

یه روز تعطیل

امروز جمعه است، برای نهارخونه مامان جون دعوت هستیم، خاله هم اونجاست. بابایی به خاطر روز دختر و تولدحضرت معصومه یه جعبه شیرینی گرفت وقتی رسیدیم نمی دونم چرا غریبی کردی و شروع کردی گریه کردن من عاشق صدای گریه هات هستم، آخه کم گریه میکنی وقتی هم گریه میکنی اونقدر با نازه گریه هات که خیلی خواستنی  میشی ولی این باعث نمی شه که آرومت نکنم، آخه طاقت دیدن گریه ات رو ندارم نازنین مامان. جلوی مامان و بابا جون و خاله و دایی هم دمرو شدی و همه تشویقت کردن، امروز یاد گرفتی که وقتی دمر میشی سرت رو به یک طرف رو زمین بگذاری، آخه قبلا بلد نبودی و وقتی سرت خسته می شد صورتت رو می گذاشتی زمین و نفس کشیدن برات سخت می شد و بایدفوری برت می گردوندیم ولی ا...
25 مهر 1390