مبینامبینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره

عشق مامان و بابا

عید مخصوص دخترم مبارک

1392/8/3 5:00
نویسنده : مامان و بابا
639 بازدید
اشتراک گذاری

امروزعید غدیر هست و عیدمخصوص مبینا و همسر عزیزم

به مناسبت این عید مبینا روز قبلش که تولد آلا جون رفته بودیم برای همه ی دوستاش هدیه برد که مهر مخصوصش هم رو همشون زده بود.

روز عید هم مامان جون و باباجون و دایی اومدن خونمون و برای گل دخترم هدیه آوردن و ما رو شاد کردن.مبینا که از زبان داییش عشق دایی خطاب میشه داشت با داییش بازی میکرد،بازی کی کیو بخوره و مدام دنبال هم میکردن گاهی دایی مبینا رو میخورد و گاهی مبینا داییش رو.

این هم ماندگارترین دیالوگ تاریخ 28 ماه گذشته

دایی: من و نخوردی

مبینا:خوردم

دایی:نه نخوردی من اینجا ام

مبینا: چرا خوردم، غورت دادم

دایی:نخیر کو من که اینجا ام

مبینا:غورت دادم تو مثانه امی

با این جمله خونه از خنده رفت رو هوا و من مات و مبهوت از اینکه چطوری دخترم بین خوردن و مثانه رابطه برقرار کرده

بعدا براش توضیح دادم که غذاهایی که ما میخوریم اول میره تو معده و از اونجا آب ها میرن داخل مثانه و بقیه میرن تو روده.حالا تصمیم دارم در اولین فرصت، کامل و با عکس و مولاژ براش سیستم گوارش و شرح بدم.

وقتی میخوایم بریم دستشویی میگم مبینا دلت درد میکنه؟مثانه ات پر شده؟ و مبینا گاهی تایید میکنه و با مامان میاد و گاهی هم میگه نه مثانه خالیه هر وقت جیش داشتم

ولی خدایی هنوزموندم چطوری بین خوردن و پر شدن مثانه رابطه برقرارکرده متفکر

 

یکی دیگه از شیرین زبونی های دخترکم

مبینا به موهام اشاره کرد گفت این چیه؟من گفتم موهای مامان.بعد دوباره پرسید که این چیه؟ و من دوباره جواب دادم موهای مامان،بعد از چندین بار تکرار کردن گفتم اینبار جواب اشتباه بدم شاید دست از سر کچل ما برداره گفتم دست مامان گفت اااا مامان خنگ شده این مو مامانه تعجب

اینجا بود که به جمله زیبای از ماست که برماست رسیدم.چون ما زیاد خودمون و به خنگی میزنیم تا دخترکم اوقات خوشی رو بگذرونه و اعتماد بنفسش تپل بشه بخاطر همین هر بار که اشتباه جواب میدم میگم وای نه چقدر خنگ شدم این شلواربود من فک کردم دامنه.

 

دخترکم این روزها خیلی دوست داره با مامانش گپ بزنه بخاطر همین من و مینشونه میگه بیا با هم حرف بزنیم و بعد خودش شروع میکنه میگه خووووب خوبی؟حالا خوبه؟چی خبر؟بچه ها خوبه؟بعد که یکم با هم حرف میزنیم میگم خوب دیگه مامان حرفمون تموم شد دیگه راجع به چی حرف بزنیم یکم فکر میکنه و میگه نظرت چیه؟ بغل

 

وقتی یه لباس جدید میخرم یا میپوشم میگه قشنگه خوشگله

 

وقتی میخواد یه خاطره ای و یاد آوری کنه میگه دیدی اون روز (خاطره رو میگه  و آخرش میگه)دیدیییییی؟

از این به بعد دیگه مخاطبم دخترمهچشمک

این روزها خیلی بیشتر با خودت وقت میگذرونی و مدام با یکی حرف میزنی و براش قصه میگی یا میکروفون جلوی دهنت میگیری و با هیجان حرف میزنی و اون یکی دستت و با هیجان انگار داری یه چیز هیجانی تعریفمیکنی بالا و پایین میبری وقتی هم میپرسم برای کی داری حرف میزنی با دستت جلوتو نشون میدی میگی نی نیااااا بعضی وقت ها هم میای میگی مامان گوشیم زنگ زد و بعد بدو بدو میری یا گوشیت و یا الکی دستت و میگذاری رو گوشت و کلی حرف میزنی آخرش هم میگی آقاهه بود یا دوستم بود

 

خیلی به بابا امیر وابسته شدی به طوری که تا صبح از خواب بیدارمیشی سراغ بابا امیر و میگری و شب هم که میخوای بخوابی میگی منتظر بشم بابا امیر بیاد بعد بخوابم ولی اونقدر خانمی که هیچ وقت گریه و زاری نمیکنی و لج نمیکنی که بابا رو میخوام یا حتی هر چیز دیگه ای رو و همیشه با توضیح من در هر موردی قانع میشی.

عشقی بخدا دخترم خدارو شاکرم بخاطر وجود تو،دوستت دارم به معنای واقعی

مهربون مامان از اینکه اینقدر سرشار از مهربونی هستی ازت ممنونم ازاینکه روزی هزار بار دستای کوچولوت موهام و نوازش میکنه و لبهای قشنگت صورت و دستم و میبوسه ممنونم

دیرزو تو تولد آلا اونقدر قشنگ داشتی با سوفیا عشق و محبت رد و بدل میکردید و موهای همدیگرو ناز میکردید و بعد از اون با نیکا

نمیدونی از دیدن این صحنه ها چقدر خوشحال بودم

*دخترم تا به امروز 2 سال و 4 ماه و ده روز داره*


 اینم برای اینکه پستمون بی عکس نباشه

در حال درست کردن کیک هویج و چقدر این کیک خوشمزه است حتما امتحان کنید

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاله فائزه
6 آبان 92 23:56
وااااااااااای
آخر خنده بودا....جای من خالی....
مثانه رو خوب گفته ها
آره واقعا جات خالی بود،فک کنم اگرتوبودی با اون خنده هات سقف خونه می اومد پایین