مبینامبینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

عشق مامان و بابا

مشاهده

1392/8/8 2:31
نویسنده : مامان و بابا
681 بازدید
اشتراک گذاری

دوستم مامان آلا جان در یکی از پست ها درمورد دقیقتر ببینیم کودکمان را نوشته،یعنی اینکه بیایم روزانه هامون و از زاویه دید بچه ها نگاه کنیم.

من از زمانیکه مبینا به دنیا اومد و تونست سرش و تکون بده و کم کم فعالیتی از خودش داشته باشه سعی کردم باز تاکید میکنم سعی کردم که همیشه در مواجه با هرموردی خودم و جای دخترم بگذارم اینطوری خیلی از مسائل برام حل میشد و خیلی راحت میتونستم رو رفتارخودم کنترل داشته باشم برای مثال وقتی که دخترم شروع کرد به سینه خیز رفتن و برای اولین بار وارد آشپزخونه شد و به همه چی با هیجان نگاه میکرد و دستگیره کشو رو لمس میکرد به ماشن لباسشویی مثل یه آدم فضایی نگاه میکرد،من از حضورش استقبال کردم و این باعث شد که مبینا مهمان هرروزه من در آشپزخانه باشه و تمام وسایل رو بریزه و زیر رو کنه و در این میان خیلی از چیزها به ملکوت پیوست ولی وقتی خودم رو جای یه بچه ای میگذاشتم که تا حالا قابلمه ندیده و دوست داره صدای زمین خوردنشو بشنوه بهش حق میدادم، بماند که دو سه تا از ظروف تفلونم براثر زمین خوردن و لای در کابینت موندن کج شدن ولی بااینحال کودکم حق داشت که کنجکاورباشه.

زمانیکه کشف کرد بازدن یه دکمه یه چیزی بیرون میاد(دی وی دی رایتر) خوب دلش میخواد اون و از حلقوم کیس بکشه بیرون ببینه چیه!!من و شما میدونیم اون چی هست ولی یه کودکی که تازه یاد گرفته چهاردست و پا راه بره که این و نمیدونه پس اگر خودمون و بگذاریم جای بچه ها خیلی از عصبانیت هامون کنترل میشه و دراصل فروکش میکنه.

حالا من میخوام یک روز بامبینا رو بنویسم البته فقط یکی از اون هزاران اتفاقی که ما از صبح تا شب درصدد کنترل و مدیریت اون هستیم تا اون ها به ناراحتی و ... کشیده نشه.

در اصل تواین دو سال یاد گرفتم که بچه ها نیاز به مدارا و صبر و توجه از طرف والدین دارن

عصر بود و بابای مبینا برای یه مدتی نمیتونست ما رو ببره خرید و من و دخترم تصمیم گرفتیم که اوقات خوشی رو باهم در فروشگاه شهروند داشته باشیم(آخه مبینا از ماشینهایی که سبد خرید بهشون وصله خیلی خوشش میاد و درتمام طول خرید میشینه توش و رانندگی میکنه)

خلاصه پروسه لباس پوشیدنمون که کمتر پیش میاد زیر نیم ساعت وقت ببره شروع شد.

من: مبینا بیا لباس بپوش بریم ماشین سواری

مبینا:من خودم انتخاب کنم

من:باشه مامان بیا انتخاب کن

یه تاپ انتخاب کرد و من براش توضیح دادم که الان هوا سرد هست وما باید لباس گرم بپوشیم

مبینا:من کت میپوشم،گرم میشم

من:خوب از زیرش باید یه لباس آستین بلند بپوشی

مبینا:نه من این و دوست دارم

من:باشه ولی سرما میخوری نمیتونیم بریم مهمونی خونه آرام (و تاپ پوشیده شد )

حالانوبت به کت بود و باز جمله خودم انتخاب کنم.

مبینا:مامان کدوم و دوست دارم؟ و من ازاونجایی که میدونم هرچیزی رو که من نشون بدم مبینا اون یکی رو انتخاب میکنه من یکی و نشون دادم و مبینا اون یکی و پوشید چشمک(این اخلاقش به گفته بابای مبینا به مامانش رفته و آدم ضایع کنه)خلاصه برای انتخاب کت من موفق بودمهورا

من:مبینا شال

مبینا:نه من شال نمیخوام

من:باشه میریم تو آسانسور میپوشیم.ولی مبینا نپوشید و بیرون هم بدجوری بادمی اومد

من:مبینا میتونی انتخاب کنی شال گردن بندازی و بریم شهروند ماشین سواری یا بریم خونه.

بعدازکمی مکث و و دودلی و ایستادن پشت در

مبینا:بریم خونه

من: عصبانی

فردا صبح

من:مبینا امروز میخوایم بریم ماشین سواری

مبینا:من شال نمیخوام

من:شال لازم نیست هوا خوبه،بیا لباس بپوشیم و بازهم هرچی خودش خواست پوشید از جمله کتی که مال پارسال بود و آستین هاش کوچیک شده بود جزء انتخابهای دخترم بود ومن چون باید جو رو مدیریت میکردم که به تشنج کشیده نشه مخالفتی نکردم و به همراه کودکی که از دید خودم افتضاح لباس پوشیده بود بیرون رفتم.

بماند این پروسه هم نیم ساعتی وقتما رو گرفت و مبینا مشغول صحبتبا موبایلش با  دوست خیالیش بود و بعد هم دنبال کیف کوله اش که لیوان آبش و کیف پول من و داخلش بگذاره و بندازه کولش و بعد به فکر مرتب کردن اسباب بازی هایش افتاد و در تمام این مدت داشت با خودش و دوستش و من حرف میزدو مثل آدم بزرگ ها برام توضیح میداد که داره چیکارها میکنه....

و این قصه برای تمام روزهایمان ادامه دارد

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

زینب
9 آبان 92 7:23
مامان فتانه
11 آبان 92 18:35
مااومدیم با یه اپ جدید
مامان پريسا خانوم
12 آبان 92 14:10
▒▒▒▒▒▒██▒▒▒▒███▒▒▒▒██
▒▒▒▒▒▒█▓▓█▒██▓▓▓██▒█▓▓█
▒▒▒▒▒█▓▒▒▓█▓▓▓▓▓▓▓█▓▒▒▓█
▒▒▒▒▒█▓▒▒▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▒▒▓█
▒▒▒▒▒▒█▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓█
▒▒▒▒▒▒▒█▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓█
▒▒▒▒▒▒▒█▓▓█▓▓▓▓▓▓█▓▓▓█
▒▒▒▒▒▒▒█▓▓██▓▓▓▓▓██▓▓█
▒▒▒▒▒▒█▓▓▓▓▒▒█▓█▒▒▓▓▓▓█
▒▒▒▒▒█▓▓▒▒▓▒▒███▒▒▓▒▒▓▓█
▒▒▒▒▒█▓▓▒▒▓▒▒▒█▒▒▒▓▒▒▓▓█
▒▒▒▒▒█▓▓▓▓▓▓▒▒▒▒▒▓▓▓▓▓▓█
▒▒▒▒▒▒█▓▓▓▓▓▓███▓▓▓▓▓▓█
▒▒▒▒▒▒▒█▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓█
▒▒▒▒▒▒█▓▓▓▓▒▒▒▒▒▒▒▓▓▓▓█
▒▒▒▒▒█▓▓▓▓▒▒▒▒▒▒▒▒▒▓▓▓▓█
▒▒▒▒█▓▓▓█▓▒▒▒▒▒▒▒▒▒▓█▓▓▓█
▒▒██▓▓▓█▓▒▒▒██▒██▒▒▒▓█▓▓▓██
▒█▓▓▓▓█▓▓▒▒█▓▓█▓▓█▒▒▓▓█▓▓▓▓█
█▓██▓▓█▓▒▒▒█▓▓▓▓▓█▒▒▒▓█▓▓██▓█
█▓▓▓▓█▓▓▒▒▒▒█▓▓▓█▒▒▒▒▓▓█▓▓▓▓█
▒█▓▓▓█▓▓▒▒▒▒▒█▓█▒▒▒▒▒▓▓█▓▓▓█
▒▒████▓▓▒▒▒▒▒▒█▒▒▒▒▒▒▓▓████
▒▒▒▒▒█▓▓▓▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▓▓▓█
▒▒▒▒▒▒█▓▓▓▒▒▒▒▒▒▒▒▒▓▓▓█
▒▒▒▒▒▒█▓▓▓▓▒▒▒▒▒▒▒▓▓▓▓█
▒▒▒▒▒▒▒█▓▓▓▓▓█▓█▓▓▓▓▓█
▒▒▒▒▒▒▒▒█▓▓▓▓▓█▓▓▓▓▓█
▒▒▒▒▒████▓▓▓▓▓█▓▓▓▓▓████
▒▒▒▒█▓▓▓▓▓▓▓▓▓█▓▓▓▓▓▓▓▓▓█
اينم واسه مبيناي خوشگل و ناز


نيكو مامان محمد امير
13 آبان 92 10:33
بسيااااااار لذت برديم به ما هم سر بزنيد
ما لينكتون كرديم دوست داشتيد لينك بفرماييد البته اطلاع بدهيد خوشحال مي شويم


مامان آنیسا
13 آبان 92 20:13
ای جونم قربونش برم که عین دختر خودمه!گاهی کاملا از بیرون رفتن منصرف میشم و هنوز بیرون نرفته جهره ام خسته هست !اما چه باید کرد جز صبوری!ببوس عزیزم دختر خوشگل و شیرینت رو
شما هم!!! خدابهمون صبر بده