مشاهده
دوستم مامان آلا جان در یکی از پست ها درمورد دقیقتر ببینیم کودکمان را نوشته،یعنی اینکه بیایم روزانه هامون و از زاویه دید بچه ها نگاه کنیم.
من از زمانیکه مبینا به دنیا اومد و تونست سرش و تکون بده و کم کم فعالیتی از خودش داشته باشه سعی کردم باز تاکید میکنم سعی کردم که همیشه در مواجه با هرموردی خودم و جای دخترم بگذارم اینطوری خیلی از مسائل برام حل میشد و خیلی راحت میتونستم رو رفتارخودم کنترل داشته باشم برای مثال وقتی که دخترم شروع کرد به سینه خیز رفتن و برای اولین بار وارد آشپزخونه شد و به همه چی با هیجان نگاه میکرد و دستگیره کشو رو لمس میکرد به ماشن لباسشویی مثل یه آدم فضایی نگاه میکرد،من از حضورش استقبال کردم و این باعث شد که مبینا مهمان هرروزه من در آشپزخانه باشه و تمام وسایل رو بریزه و زیر رو کنه و در این میان خیلی از چیزها به ملکوت پیوست ولی وقتی خودم رو جای یه بچه ای میگذاشتم که تا حالا قابلمه ندیده و دوست داره صدای زمین خوردنشو بشنوه بهش حق میدادم، بماند که دو سه تا از ظروف تفلونم براثر زمین خوردن و لای در کابینت موندن کج شدن ولی بااینحال کودکم حق داشت که کنجکاورباشه.
زمانیکه کشف کرد بازدن یه دکمه یه چیزی بیرون میاد(دی وی دی رایتر) خوب دلش میخواد اون و از حلقوم کیس بکشه بیرون ببینه چیه!!من و شما میدونیم اون چی هست ولی یه کودکی که تازه یاد گرفته چهاردست و پا راه بره که این و نمیدونه پس اگر خودمون و بگذاریم جای بچه ها خیلی از عصبانیت هامون کنترل میشه و دراصل فروکش میکنه.
حالا من میخوام یک روز بامبینا رو بنویسم البته فقط یکی از اون هزاران اتفاقی که ما از صبح تا شب درصدد کنترل و مدیریت اون هستیم تا اون ها به ناراحتی و ... کشیده نشه.
در اصل تواین دو سال یاد گرفتم که بچه ها نیاز به مدارا و صبر و توجه از طرف والدین دارن
عصر بود و بابای مبینا برای یه مدتی نمیتونست ما رو ببره خرید و من و دخترم تصمیم گرفتیم که اوقات خوشی رو باهم در فروشگاه شهروند داشته باشیم(آخه مبینا از ماشینهایی که سبد خرید بهشون وصله خیلی خوشش میاد و درتمام طول خرید میشینه توش و رانندگی میکنه)
خلاصه پروسه لباس پوشیدنمون که کمتر پیش میاد زیر نیم ساعت وقت ببره شروع شد.
من: مبینا بیا لباس بپوش بریم ماشین سواری
مبینا:من خودم انتخاب کنم
من:باشه مامان بیا انتخاب کن
یه تاپ انتخاب کرد و من براش توضیح دادم که الان هوا سرد هست وما باید لباس گرم بپوشیم
مبینا:من کت میپوشم،گرم میشم
من:خوب از زیرش باید یه لباس آستین بلند بپوشی
مبینا:نه من این و دوست دارم
من:باشه ولی سرما میخوری نمیتونیم بریم مهمونی خونه آرام (و تاپ پوشیده شد )
حالانوبت به کت بود و باز جمله خودم انتخاب کنم.
مبینا:مامان کدوم و دوست دارم؟ و من ازاونجایی که میدونم هرچیزی رو که من نشون بدم مبینا اون یکی رو انتخاب میکنه من یکی و نشون دادم و مبینا اون یکی و پوشید (این اخلاقش به گفته بابای مبینا به مامانش رفته و آدم ضایع کنه)خلاصه برای انتخاب کت من موفق بودم
من:مبینا شال
مبینا:نه من شال نمیخوام
من:باشه میریم تو آسانسور میپوشیم.ولی مبینا نپوشید و بیرون هم بدجوری بادمی اومد
من:مبینا میتونی انتخاب کنی شال گردن بندازی و بریم شهروند ماشین سواری یا بریم خونه.
بعدازکمی مکث و و دودلی و ایستادن پشت در
مبینا:بریم خونه
من:
فردا صبح
من:مبینا امروز میخوایم بریم ماشین سواری
مبینا:من شال نمیخوام
من:شال لازم نیست هوا خوبه،بیا لباس بپوشیم و بازهم هرچی خودش خواست پوشید از جمله کتی که مال پارسال بود و آستین هاش کوچیک شده بود جزء انتخابهای دخترم بود ومن چون باید جو رو مدیریت میکردم که به تشنج کشیده نشه مخالفتی نکردم و به همراه کودکی که از دید خودم افتضاح لباس پوشیده بود بیرون رفتم.
بماند این پروسه هم نیم ساعتی وقتما رو گرفت و مبینا مشغول صحبتبا موبایلش با دوست خیالیش بود و بعد هم دنبال کیف کوله اش که لیوان آبش و کیف پول من و داخلش بگذاره و بندازه کولش و بعد به فکر مرتب کردن اسباب بازی هایش افتاد و در تمام این مدت داشت با خودش و دوستش و من حرف میزدو مثل آدم بزرگ ها برام توضیح میداد که داره چیکارها میکنه....
و این قصه برای تمام روزهایمان ادامه دارد