چرا؟ چرا؟ چرا؟
من روکاناپه داشتم کتاب میخوندم
مبینادر حالی که داشت می اومد تو بغلم پرسید:مامان چی میخونی؟
من:کتاب
مبینا:کتاب چی؟
من:کتاب تربیتی
مبینا:آهان
مبینا در حالی که داشت از سروکولم بالا میرفت
من:مامانی مواظب باش از پشت نیوفتی رو زمین خطر داره
مبینا:چرا؟
من:چون ممکنه سرت بشکنه خون بیاد خدایی نکرده
مبینا:چرا؟
من:خوب اگر بیافتی سرت میخوره زمین و میشکنه و ممکنه خون بیاد
مبینا:آهان.می افتم زمین سرم میشکنه وای خون میاد اوه (یه مکث کوتاه) مای گاد
من:باتعجب از شنیدن این جمله ای که میتونم به جرات بگم تواین دو سال به اندازه انگشتان یه دست هم بکار نبردم.بهش گفتم تو این و از کی یاد گرفتی و مبیناهم با شیطنت خاص خودش خندید و من درسته قورتش دادم
این روزها در مورد همه ی اتفاق ها و همه ی صحبت ها و همه ی کارتون ها و خلاصه همه چی میپرسی چرا چرا چرا...
جالب این هست که خیلی چیزها رو دلیلش وخودت می دونی ولی نمیدونم چرا دوباره میپرسی
ما هم که مثل همیشه سرکاریم
تولد دوست مبینا آلا جان و تاجی که کاردستی خود مبیناست
البته برشش به دست توانای مامان آلا بوده و تزیینش با ما
*مبینا تا به امروز 28 ماه و 25 روزش هست*