حرف های مادر و دختر
تمام هستی من وقتی در آغوش میگیرمت و دستهای کوچولوت و دور گردنم حلقه میکنی خدا رو هزاران بار شکرمیکنم ،وقتی ناغافل میای و محکم بوسم میکنی انگار دنیا رو بهم دادن اون موقع هست که دوست دارم زمان بایسته هرچی بزرگتر میشی و نیازات به من کمتر میشه انگار این لحظات ناب نایابتر میشن.شب ها صورتت و میچسبونی کنار صورتم و بعد از یه بوسه قشنگ به خواب میری و من از عطر نفس هات سرمست میشم.قند تو دلم آب میشه وقتی بهم میگی عادقتم،آخه تو کوچولوی مامان میدونی معنی عشق چیه!
میخوام من و ببخشی بابت این چند ماه گذشته و چند ماه پیش رو،خیلی ازت غافل شدم گاهی اونقدر درخودم غرق هستم که حتی صدای مامان گفتنت و نمیشنوم و تو میای کنارم و بهم میگی مامان مگه صدام و نمیشنوی!! چند وقتی هست احساس میکنم گاهی خیلی متفکرانه میری تو خودت،نمیدونم چرا امیدوارم این مدت تاثیری بر روح کوچیک تو نگذاشته باشه هر شب وقتی به خواب میری با خودم صحبت میکنم و یادآوری میکنم که من مامان یه دختر سی و یک ماهه هستم تا نکنه روزگار باعث بشه من خودم و خودت و از یاد ببرم.
فدای دستای کوچیکت بشم وقتی که قرآن و مناجات میشنوی سریع دستات و بالا میگیری و میگی خدایا مامان زهرا خوب بشه باباامیر خوب بشه من خوب بشم مامان جون خوب بشه دایی خوب بشه باباجون خوب بشه خاله ف خوب بشه همممممممممممه خوب بشن،من یه خونه کوگولو قشنگ بخرم بگذارم تو اتاقم، فک کنم این دعای آخر تاثیر این مدتی هست که دنبال خونه دیدن بودیم هست.
امیدوارم همه چی زودتر درست بشه و هممنون از مشغله فکری راحت بشیم.
دیشب داشتم قصه سیندرلا رو برای اولین بار برات تعریف میکردم اونقدر گفتی چرا چرا چرا که دلم میخواست سربه بیابون بگذارم.اول اسمش و گفتی سیندرلا نه مبینا بعد وسط داستان گفتی سیندرلا مبینا.
تواین داستان نقش نامادری رو کامل نگفتم فقط گفتم سه تا خواهر داشت و نگفتم که خواهرهاش بدجنس بودن، فک کنم بخاطر همین هم کلی چرا اومد تو ذهن دخترم بماند که یبار هم پرسیدی که چرا داداش نداره بعد هم چرا لباس نداشت بره مهمونی؟لخت بود؟ چرا لباساش پاره بود؟چرا ساعت دوازده لباساش کثیف و پاره میشد؟چرا کفشش دراومد؟
بعضی وقت ها اونقدر چرا میگی من هم گاهی مقبله به مثل میکنم و هی ازت میپرسم چرا و تو چی جوابم و بدی خوبه!؟ با بی تفاوتی میگی همینجوری.
یکم هم از تاثیرات تبلیغات تلویزیونی بگم:با اینکه تو خونه ما دیدن تی وی تقریبا میشه گفت شاید در روز دوساعت هم نشه ولی باز نقش تبلیغات تو ذهن مبینا که خیلی پررنگ بوده.حدودا چهل روز پیش تو یه روز برفی که شیشه های ماشین بخار گرفته بود و من شش دونگ حواسم به رانندگی بود و مبینا تو بغل مامان بزرگش نشسته بود یهو فریاد زد نامی نو و با انگشتش یه وانت باری و نشون داد که روش فقط نوشته بود نامی نو و هیچ عکسی از سالاد الویه و محصولات نامی نو روش نداشت من اونقدر متعجب شدم که فراموش کردم دارم رانندگی میکنم.
واما از برنج هایلی بگم که با دیدن این تبلیغات کمر دخترمون تبدیل به شافنر میشه،از اونجایی که ما نسل سومی ها تو همه چیز این روزگار بدشانس هستیم من هم جزء مادران نسل سومی هستم که باید با التماس به دخترم غذا بدم،ما هم از ترفند غالب کردن هر برنجی با نام برنج هایلی غذا رو به خورد دخترمون میدادیم تا اینکه چند روز پیش به مبینا گفتم مامانی برات ماهیچه درست کردم با برنج هایلی،بعد مبینا لب و لوچه اش و کج کرد و گفت هایلیه!! طبیعت نیست؟من هم سریع گفتم برنج طبیعت میخوای؟گفت آره هایلی خوب نیست طبیعت درست کن من هم گفتم چشم مامان الان برنج طبیعت درست میکنم
راستی نوزدهمین و بیستمین دندونت هم دراومدن و دیگه دندون های شیریت تکمیل شدن خدا روشکر.
*مبینا تا به امروز 31 ماه داره*