مبینامبینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره

عشق مامان و بابا

حرف های مادر و دختر

1392/10/24 0:57
نویسنده : مامان و بابا
1,517 بازدید
اشتراک گذاری

تمام هستی من وقتی در آغوش میگیرمت و دستهای کوچولوت و دور گردنم حلقه میکنی خدا رو هزاران بار شکرمیکنم ،وقتی ناغافل میای و محکم بوسم میکنی انگار دنیا رو بهم دادن اون موقع هست که دوست دارم زمان بایسته هرچی بزرگتر میشی و نیازات به من کمتر میشه انگار این لحظات ناب نایابتر میشن.شب ها صورتت و میچسبونی کنار صورتم و بعد از یه بوسه قشنگ به خواب میری و من از عطر نفس هات سرمست میشم.قند تو دلم آب میشه وقتی بهم میگی عادقتم،آخه تو کوچولوی مامان میدونی معنی عشق چیه!

میخوام من و ببخشی بابت این چند ماه گذشته و چند ماه پیش رو،خیلی ازت غافل شدم گاهی اونقدر درخودم غرق هستم که حتی صدای مامان گفتنت و نمیشنوم و تو میای کنارم و بهم میگی مامان مگه صدام و نمیشنوی!! چند وقتی هست احساس میکنم گاهی خیلی متفکرانه میری تو خودت،نمیدونم چرا امیدوارم این مدت تاثیری بر روح کوچیک تو نگذاشته باشه هر شب وقتی به خواب میری با خودم صحبت میکنم و یادآوری میکنم که من مامان یه دختر سی و یک ماهه هستم تا نکنه روزگار باعث بشه من خودم و خودت و از یاد ببرم.

فدای دستای کوچیکت بشم وقتی که قرآن و مناجات میشنوی سریع دستات و بالا میگیری و میگی خدایا مامان زهرا خوب بشه باباامیر خوب بشه من خوب بشم مامان جون خوب بشه دایی خوب بشه باباجون خوب بشه خاله ف خوب بشه همممممممممممه خوب بشن،من یه خونه کوگولو قشنگ بخرم بگذارم تو اتاقم، فک کنم این دعای آخر تاثیر این مدتی هست که دنبال خونه دیدن بودیم هست.

امیدوارم همه چی زودتر درست بشه و هممنون از مشغله فکری راحت بشیم.

دیشب داشتم قصه سیندرلا رو برای اولین بار برات تعریف میکردم اونقدر گفتی چرا چرا چرا که دلم میخواست سربه بیابون بگذارم.اول اسمش و گفتی سیندرلا نه مبینا بعد وسط داستان گفتی سیندرلا مبینا.

تواین داستان نقش نامادری رو کامل نگفتم فقط گفتم سه تا خواهر داشت و نگفتم که خواهرهاش بدجنس بودن، فک کنم بخاطر همین هم کلی چرا اومد تو ذهن دخترم بماند که یبار هم پرسیدی که چرا داداش نداره متفکر بعد هم چرا لباس نداشت بره مهمونی؟لخت بود؟ چرا لباساش پاره بود؟چرا ساعت دوازده لباساش کثیف و پاره میشد؟چرا کفشش دراومد؟

بعضی وقت ها اونقدر چرا میگی من هم گاهی مقبله به مثل میکنم و هی ازت میپرسم چرا و تو چی جوابم و بدی خوبه!؟ با بی تفاوتی میگی همینجوری.

یکم هم از تاثیرات تبلیغات تلویزیونی بگم:با اینکه تو خونه ما دیدن تی وی تقریبا میشه گفت شاید در روز دوساعت هم نشه ولی باز نقش تبلیغات تو ذهن مبینا که خیلی پررنگ بوده.حدودا چهل روز پیش تو یه روز برفی که شیشه های ماشین بخار گرفته بود و من شش دونگ حواسم به رانندگی بود و مبینا تو بغل مامان بزرگش نشسته بود یهو فریاد زد نامی نو و با انگشتش یه وانت باری و نشون داد که روش فقط نوشته بود نامی نو و هیچ عکسی از سالاد الویه و محصولات نامی نو روش نداشت من اونقدر متعجب شدم که فراموش کردم دارم رانندگی میکنم.

واما از برنج هایلی بگم که با دیدن این تبلیغات کمر دخترمون تبدیل به شافنر میشه،از اونجایی که ما نسل سومی ها تو همه چیز این روزگار بدشانس هستیم من هم جزء مادران نسل سومی هستم که باید با التماس به دخترم غذا بدم،ما هم از ترفند غالب کردن هر برنجی با نام برنج هایلی غذا رو به خورد دخترمون میدادیم نیشخند تا اینکه چند روز پیش به مبینا گفتم مامانی برات ماهیچه درست کردم با برنج هایلی،بعد مبینا لب و لوچه اش و کج کرد و گفت هایلیه!! طبیعت نیست؟من هم سریع گفتم برنج طبیعت میخوای؟گفت آره هایلی خوب نیست طبیعت درست کن ابله من هم گفتم چشم مامان الان برنج طبیعت درست میکنم مژه

راستی نوزدهمین و بیستمین دندونت هم دراومدن و دیگه دندون های شیریت تکمیل شدن خدا روشکر.

*مبینا تا به امروز 31 ماه داره*

 

پسندها (1)

نظرات (2)

لیلا
25 دی 92 1:27
حال و هوای نوشتت قشنگ بود از این سوال مبینا جون که سیندرلا جرا لباس نداشت؟ لخت بود؟ کلی خندیدم زهرا جان من برنج رو یه کم نرمتر میگیرم شبیه کته، بعد با دست یه کمش رو میگیرم گلوله میکنم، به پرنیان میگم مامان گردو درست کرده، خیلی خوب مبخوره، من کلا با غذاش مشکل ندارم اما اینجوری خیلی بهتر می خوره، سر ناهار یا حتی ابا پلوی باقی مونده ناهار ازینا درست میکنم تا غروب میخوره کلا غداهایی که اینجوری لقمه های کوچیکن دوست داره تخم بلدرچین، خوراک لوبیا و ،،، گفتم شاید به دردت بخوره
مامان و بابا
پاسخ
مرسی لیلا جان من هم همیشه برنج ایرانی میدرستم و نرم ولی خیلی دوست نداره تو غذا خوردن کمکش کنم.امتحان کردم ولی بیشتر بازی بود تا خوردن.دیگه دارم کجل میشم.مخصوصا جایی که میریم کم غذا میشه یه مسافرت رفتیم تواین مسافرت یک و نیم کیلو وزن کم کرد و بعد از مسافرت بی اشتها شده امشب جات خالی بعد از خوابیدنش کلی گریه کردم
لیلا
26 دی 92 0:34
آخییی میفهمم چی میگی، منم هر دو سه ماه که برمیگردم شمال(شمالیم ساکن جنوب)یکی دو روز اول کم غدا میشه اما یادمه خرداد ماه رفته بودیم مسافرت اصفهان اینقدر به من چسبید و اینقدر غدا نخورد که تو نقش جهان پشت یکی از شمشادا نشستم کلی گریه کردم کلا بچه ها تو مسافرت بدغدا میشن ناراحت نباش دوستم انشال به مرور خوش اشتها میشه
مامان و بابا
پاسخ
مرسی بابت همدردیت دوستم