دخترم داره بزرگ میشه و من...
دخترم داره هر روز بزرگ و بزرگ تر میشه و من حیران از این همه بزرگ شدن،فقط و فقط نظاره میکنم...
چند روزی بیشتر به تولد سه سالگیت نمونده یعنی سه سال و نه ماه من و تو در کنار هم بودیم و با هم نفس میکشیدیم و من هر روزم با روز قبل تفاوت داشت به واسته حضور تو روزی غمگین روزی نگران روزی خنده بر لب و قهقهه از ته دل...و چقدر دوست دارم تک تک روزها رو از ته دل ببویم تا عطر این روزها رو هیچ وقت فراموش نکنم
دختری که ناتوان از نشستن بود اکنون در حال تلاش برای پریدن از ارتفاعی بلندتر،دختری که منتظر صحبت کردنش بودم حالا برایم قصه میگه و ساعت ها تعریف میکنه از همه چی از دوست های خیالی و همکار خیالی و عروسک ها و شادی ها و غم های روزمره اش
دختر من الان میتونه مداد رو درست دستش بگیره و برام نامه بنویسه و نقاشی های قشنگ میکشه و مچاله میکنه و با یه بند میبنده و بهم میگه مامان این برای شماست ممنون که من و دوست داری و با من بازی میکنی
تو این یک سال من و تو با هم رشد کردیم و قد کشیدیم و من هفته پیش یک چیزی رو فهمیدم : وقتی تو سونا چندتا دختر بچه رو دیدم که یک جا بند نمیشدن و هر لحظه تصمیمی برای رفتن به سونا خشک ،سونا تر ،شاور ماساژ ،جکوزی و استخر بازی میگرفتن و بعد یکی از اون ها میگفت بچه ها بیاید یکم اینجا بشینیم ریلکس کنیم و به دقیقه نمیرسید که با هیجان تصمیم به رفتن به جای دیگه رو میگرفتن...یادم اومد به گذشته خودم و دیدم که چقدر صبور شدم...
خداروشکر که بحران جابه جاییمون دیگه تموم شده و دخترم از این همه فشار روحی خلاص شد...چند روزی هست که روزمرگی های آرومی داریم و باز مثل قبل با هم ساعت ها وقت میگذرونیم
این روزهای ما پر شده از انتظار روز تولد دخترکم و تدارک جشن تولدش و انتخاب میهمانان
وقتی بین میهمانان اسم مامان جون و بابا جون و دایی و خاله و دوستای تهرانی رو میاری و من میگم این ها همه تهران هستن و تو میگی خوب با قطار میان دیگهههه ،شیراز دوره، شایدم با اتوبوس، شایدم با ماشین ،شایدم اگه دوست داشتن با هواپیما میان دیگهههه، این که عیبی نداره و من یواشکی چشمم تر میشه بخاطر اینکه نمیتونم آرزوی دخترکم و براورده کنم و همه ی اونهایی که دوسشون داره رو روز تولدش در کنارش ببینم
دوستت دارم دخترم بخاطر اینکه من رو تو این سه سال بزرگ کردی و بخاطر وجود تو کلی به اطلاعاتم اضافه شد.
خوشحالم از این همه با تو بودن
راستی فردا اولین جلسه کارگاه زبان هست و تو خوشحال از بابت اینکه بزرگ شدی و دیگه میتونی بری کلاس...جلسه معارفه خیلی خوب بود و تو برای اولین بار تو جمع اسمت و گفتی و از کارتون مورد علاقت حرف زدی و گفتی شخصیت جرج و دوست داری و قرار شد یه نقاشی بکشی و جلسه بعد برای معلمت ببری