چندتا خاطره
یک ماه قبل تو ماشین نشسته بودیم و مامان جون هم باهامون بودن، بعد مامان جون گفتن مبینا ببین ماه داره باهامون میاد، شما هم گفتی نه ماه که با ما نمیاد احساس میکنیم که ماه داره با ما میاد.
بعد مامان جون گفتن الان شب هست خورشید خانم خوابیده بعد شما گفتی نه خورشید که نمیخوابه!!! خورشید الان پیش عمو حسام اونور کره زمین هست.
همچین بچه ی همه چی دانی داریم ما
خلاصه مامان جون کلی ذوق کرده بودن از این جواب ها... مخصوصا اینکه عمویی که تا حالا ندیدی رو میشناسی و در موردشون حرف میزنی.
چند شب پیش هم عمه ها و مامان جون مهمان ما بودن و تو با دخترا تو اتاقت مشغول بازی بودی و پسرها هم هرازگاهی می اومدن در اتاقتون و سربه سرتون میگذاشتن که بار آخر موبایلت و به آرین دادی و با عصبانیت گفتی این و بگیر ،دیگه اینورا نبینمت
این پست رو باز میگذارم تا هرچی یادم اومدم دوباره اضافه کنم تا بعدها مرور خاطرات شیرینت لبخندی برلبانت بیارن
*بالاخره با یه ترفند تونستم به دخترم آب میوه بدم... یه عصر خوب که رفته بودیم بادخترم وقت گذرونی و شاپینگ و شهربازی برای رفع خستگی، دخترم سفارش پاپ کورن داد و من هم برای رفع تشنگی یخ در بهشت پرتقالی، بعد به پیشنهاد مبینا خوراکی هامون و جابه جا کردیم و دخترم از طعم یخ در بهشت خوشش اومد و گفت براش سفارش بدم من هم از فرصت استفاده کردم و یه لیوان آب پرتقال طبیعی گرفتم و به خانم فروشنده گفتم یه مقداری یخ دربهشت بریزه داخل آب پرتقال و این شد که شما یخ در بهشت خور به ظاهر و آب پرتقال خور در باطن شدی و هر روز توخونه من برات یخ در بهشت درست میکنم
*چند روز پیش بابا امیر گفت مامانت و اینجوری نبین.... قبل از اینکه حرف بابا امیر تموم بشه مبینا با تعجب گفت چطوری ببینم بچه ام فکر کرده بود که باید چشماشو یطوری کنه بعد من و ببینه