اولین ظرف شستن
صبح شنبه روز مبعث پیامبر که تعطیل هم بود ساعت یازده از خواب بیدار شدیم و من یه راست رفتم تو آشپزخونه برای تهیه صبحانه و شستن ظرف ها که دیدم یه کوچولوی ناز کنارم ایستاده و میگه من میخوام ظرف ها رو بشورم،یه نگاه به حجم ظرف ها کردم یه نگاه به قدو قواره ی فرشته ی کوچولو کردم بعد پیش خودم گفتم که ظرف هازیاده مطمینا نمیتونه همه رو بشوره و آخرش احساس شکست میکنه و این برای اولین تجربه اصلا خوب نیست پس بهش پیشنهاد دادم که باهم همکاری کنیم و من ظرف ها رو میشورم و تو آب بکش ولی دخترکمون گفت نه همه اش و من میشورم،حتی پیشنهاد گذاشتن صندلی زیر پاش روهم در ابتدا رد کرد ولی وقتی دید مشکله ازم خواست صندلی براش بیارم
خلاصه اینکه با اون دستای کوچولوش یکی یکی ظرف هارو میشست و همون موقع آبکشی میکرد و میرفت سراغ ظرف بعدی
وسطای ظرف شستن که واقعا خسته شده بود گفت وای وای چقدر خسته شدم،توهم وقتی ظرف میشوری خسته میشی؟بابا هم ظرف میشوره خسته میشه؟؟ من هم بهش این اطمینان و دادم که بله بزرگترها هم خسته میشن،بعد دختر کوچولوی مامان گفت از این به بعد همه ی ظرف ها رو خودم میشورم که تو خسته نشی ....
یعنی دختر که میگن رحمته دختر که میگن عشقه دختر که میگن عصای دسته یعنی همینی که من دارم
خلاصه یک ساعت طول کشید تا ظرف ها شسته بشن، خداروشکر که چون روز قبلش باغ بودیم تو ظرف ها قابلمه نبود و فقط بشقاب و قاشق و شونصدتا لیوان و یه ظرف کیک بود که مبینا از شستن همون ظرف کیک کلی لذت برده بود و بهم گفت اون ظرفه خیلی باحال بود
*دخترم تقریبا یک ماه دیگه چهار سالش تموم میشه*
چقدر این چهار سال زود گذشت ...
پی نوشت:مدت خیلی زیادی هست که تو وبلاگ چیزی ننوشتم ولی واقعا دلم میخواد خیلی از حرف ها و کارهای قشنگت و برات بنویسم،نمیدونم چرا اصلا وقت نمیکنم
چیزی که دلم میخواد ثبت بشه تا هیچ وقت از یادم نره ابراز محبت های قشنگت بهم هست....مامانه قشنگم، مامانه نازنینم، مامانه عشقم دوست دارم یا وقتی میای و من و بغل میکنی و میگی بیا باهم عاشق بشیم و مثل یه مامان من و نوازش میکنی و میگی خیلی دوست دارم عزیزم ، تو اون لحظه ها من تو فضا هستم
مرسی بخاطر بودنت دخترکم