برف قافلگیر کننده
تو فکر بودم که زمستون تمام شد و دخترم برف ندید،البته یکی دوباری برف اومد و خیلی زود اب شد و به برف بازی و ادم برفی نکشید،دیگه داشتم فکر میکردم که بریم توچال که وقتی صبح از خواب بیدار شدم و رفتم تو آشپزخونه دیدم همه جا سفید پوش شده از ذوق کلی بالا و پایین پریدم و مبینا رو بغل کردم و با هم میرقصیدیم و شادی میکردیم.بعد یه سینی پر از بف کردم و اوردم تو خونه و با هم ادم برفی درست کردیم.مبینا هی دست به برف میزد و سرش و تکون میداد و میگفت آخ (یعنی سرده)
اینم چندتا عکس از ادم برفی هامون
پی نوشت:
بابا امیر برات یه کامنت گذاشته بود که حیفم اومد اینجا نگذارمش
عسل بابا چه آدم برفی ها و جوجو های خوشگلی درست کردی . بابا جان زندگی مثل برف می مونه دیدی ادم برفی هایی که درست کردی بعد از مدتی آب شدند و از بین رفتند. زندگی خیلی کوتاه است.هر لحظه را زندگی کن. همان طور که تا قبل از آب شدن ادم برفی هات باهاشون بازی کردی و لذت بردی. سعی کن همیشه از زندگیت لذت ببری و با همه خوب باشی و یاد بگیر که بتوانی دیگران رو ببخشی.
دوست دارم امید زندگی ام