امروز دلم میخواد یکم از یک سال پیش بگم از شبی که قرار بود فرداش یه موجود نازنین که میخواست همه ی هستی من بشه بگم.دلهره،ترس،نگرانی،خوشحالی همه و همه با هم تو وجودم بود،عصر بابا رفت تا مامان جون رو بیاره پیشمون تا صبح زود با هم بریم بیمارستان،من هم رفتم یه دوش گرفتم و کلی زیر دوش حموم بادخترم حرف زدم و بهش گفتم هم خوشحالم که می خوام ببینمت و هم ناراحتم که میخوای از وجودم بری بیرون ولی اون موقع نمی دونستم که از وجودم بری بیرون،میری تو قلبم. دنیای مامان،اون شب تا صبح خوابم نبرد و تو بغل بابایی بهش میگفتم که اگر یه روزی من نبودم دوست دارم دخترم مثل خودم بشه دوست دارم بهش یاد بدی چطوری در لحظه زندگی کنه و از زندگیش لذت ببره،دوست ندارم بهش اجبار...