مبینامبینا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

عشق مامان و بابا

پنجمین سال با تو بودن داره شروع میشه...

کم کم چهار سال تموم میشه و پنجمین سال با تو بودن داره شروع میشه... و دنیای من هر روز پر هست از حرف های شنیدنی *مامان دوست دارم اندازه ی این دنیا و یه دنیای دیگه... *مامان بهم هندونه مدل شتری بده...دو دقیقه ی دیگه میای میگی مامان اینو نمیخوام مدل آدمی بده *مبینا:مامان این لباس ها چی هست که اینجا چیدی؟؟ من:گذاشتم از بینشون یکی و انتخاب کنی بپوشی، برای اینکه میخوایم عصر بریم بیرون مبینا: وای بخ بخ شدم همشون شلوارکه (توضیح اینکه فعلا شما شدید گیر سه پیچ دادی به پوشیدن بلوز و شلوار و تمایلی برای پوشیدن دامن و شلوارک نداری) *مبینا:وای مامان من امروز اصلا تو رو ناراحت نکردم و اصلا گریه نکردم من:آفرین دختر زیبا و فهمیده...
6 خرداد 1394

اولین ظرف شستن

صبح شنبه روز مبعث پیامبر که تعطیل هم بود ساعت یازده از خواب بیدار شدیم و من یه راست رفتم تو آشپزخونه برای تهیه صبحانه و شستن ظرف ها که دیدم یه کوچولوی ناز کنارم ایستاده و میگه من میخوام ظرف ها رو بشورم،یه نگاه به حجم ظرف ها کردم یه نگاه به قدو قواره ی فرشته ی کوچولو کردم بعد پیش خودم گفتم که ظرف هازیاده مطمینا نمیتونه همه رو بشوره و آخرش احساس شکست میکنه و این برای اولین تجربه اصلا خوب نیست پس بهش پیشنهاد دادم که باهم همکاری کنیم و  من ظرف ها رو میشورم و تو آب بکش ولی دخترکمون گفت نه همه اش و من میشورم،حتی پیشنهاد گذاشتن صندلی زیر پاش روهم در ابتدا رد کرد ولی وقتی دید مشکله ازم خواست صندلی براش بیارم خلاصه اینکه با اون دستای کوچولو...
26 ارديبهشت 1394

سوالاتی که بی جواب میمونن

روز جمعه بود و طبق معمول جمعه ها تمام وقت من و بابا امیر برای مبینا خانومه،بعداز کلی بازی و تخلیه انرژی مبینا بدون مقدمه پرسید مامان وقتی ما نبودیم کجا بودیم؟ من: مبینا: یعنی وقتی من و تو  و بابا امیر و مامان جون و همممممه نبودیم کجا بودیم؟اینجا کیا بودن؟ من: تو چی فکر میکنی؟ مبینا: نمیدونم شاید یجایی بودیم که یادمون نمیاد ولی میدونم وقتی نبودیم دایناسورها اینجا بودن. . . . من: درسته بیا یکم بیشتر فکر کنیم بعد هرچی به ذهنمون رسید برای هم بگیم، یکم هم کتاب بخونیم و تحقیق کنیم،موافقی؟  و اینطوری بود که برای دوم از زیر سوالی که بشر هنوز براش جوابی نداره فرار کردم ولی میدونم این تازه شروع سوالات فلسفی ...
4 اسفند 1393

دومین اردو

امروز دخترم دومین اردو عمرش و تجربه کرد. در پی اردو فروشگاه کتاب، این ماه بچه ها رو به چاپخونه بردن ولی چیزی که دخترم از چاپخونه یاد گرفته بود این بود که دستگاه های خیلی بزرگ داشت ،خیلی خطرناک بودن، نباید ما دست میزدیم، اگر دست میزدیم دستمون کنده میشد فکر میکنم تو چاپخونه بیشتر از اینکه به نحوه ی و عملکرد چاپخونه پرداخته باشن و اینکه اصلا چه جور جایی هست به بعد خطرناک بودن دستگاه ها تکیه داشتن. البته بنظرم برای بچه های این سن جاهایی مثل گالری نقاشی یا موزه یا باغ پرندگان بیشتر جذاب هست تا چاپخونه. خلاصه اینکه باز هم از صبح دل تو دلم نبود و مدام در حال ذکر گفتن بودم تا ساعت ده که زنگ زدم مهد و فهمیدم بچه ها صحیح و سالم از اردو برگش...
16 آذر 1393

چندتا خاطره

یک ماه قبل تو ماشین نشسته بودیم و مامان جون هم باهامون بودن، بعد مامان جون گفتن مبینا ببین ماه داره باهامون میاد، شما هم گفتی نه ماه که با ما نمیاد احساس میکنیم که ماه داره با ما میاد. بعد مامان جون گفتن الان شب هست خورشید خانم خوابیده بعد شما گفتی نه خورشید که نمیخوابه!!! خورشید الان پیش عمو حسام اونور کره زمین هست. همچین بچه ی همه چی دانی داریم ما خلاصه مامان جون کلی ذوق کرده بودن از این جواب ها... مخصوصا اینکه عمویی که تا حالا ندیدی رو میشناسی و در موردشون حرف میزنی. چند شب پیش هم عمه ها و مامان جون مهمان ما بودن و تو با دخترا تو اتاقت مشغول بازی بودی و پسرها هم هرازگاهی می اومدن در اتاقتون و سربه سرتون میگذاشتن که ب...
27 آبان 1393

اولین اردو رفتن دخترم

مبینا سه سال و چهار ماهشه و این اولین باری هست که دخترم با همکلاسی هاش به اردو میره. به مناسبت هفته کتاب بردنشون به یه کتاب فروشی تا خودشون با پول تو جیبی هاشون کتاب بخرن، بنظرم حرکت قشنگیه هم برای فرهنگ سازی و ارج نهادن به کتاب هم برای تقویت آداب اجتماعیشون. امیدوارم مبینا یه کتابی و بخره که تا حالا نداشته در کنار همه ی این ها دل شوره ی مادرانه از صبح ولم نمیکنه، چندین بار گوشی تلفن و به دستم گرفتم که زنگ بزنم و از احوال دخترم با خبر بشم و ببینم از اردو برگشتن ولی جلوی خودم و گرفتم این عکس مال یک ماه پیشه امروز با شال و کلاه رفت مهد ...
19 آبان 1393

هوراااااا

من خاله شدم،بهترین حس بعد از مادر شدن خاله شدنه این و از ته قلبم میگم،دلم داره برای دیدنش پر میکشه مبینا هم دختر خاله دار شده دیشب میگه مامان من برای دختر خاله ام چی هدیه ببرم تا دست خالی نباشم؟! بعد رفته از بین کلاه های تابستونیش اونی که اصلا استفاده نکرده بود و نو بود و یه هدبند که اون هم تا حالا استفاده نکرده بود و ( قربونش برم که میدونه برای هدیه باید بهترین چیزی که داریم و هدیه بدیم) انتخاب کرده و با کمک هم کادوش کردیم و روش یه نقاشی چسبوند و نوشت برای نی نی خاله فایزه
22 مهر 1393