تولدت مبارک هستی من
امروز دلم میخواد یکم از یک سال پیش بگم از شبی که قرار بود فرداش یه موجود نازنین که میخواست همه ی هستی من بشه بگم.دلهره،ترس،نگرانی،خوشحالی همه و همه با هم تو وجودم بود،عصر بابا رفت تا مامان جون رو بیاره پیشمون تا صبح زود با هم بریم بیمارستان،من هم رفتم یه دوش گرفتم و کلی زیر دوش حموم بادخترم حرف زدم و بهش گفتم هم خوشحالم که می خوام ببینمت و هم ناراحتم که میخوای از وجودم بری بیرون ولی اون موقع نمی دونستم که از وجودم بری بیرون،میری تو قلبم.
دنیای مامان،اون شب تا صبح خوابم نبرد و تو بغل بابایی بهش میگفتم که اگر یه روزی من نبودم دوست دارم دخترم مثل خودم بشه دوست دارم بهش یاد بدی چطوری در لحظه زندگی کنه و از زندگیش لذت ببره،دوست ندارم بهش اجبار کنی که دکتر و مهندس بشه،بگذار خودش برای آینده اش تصمیم بگیره فقط بهش یاد بده تو هرکاری بهترین باشه،البته حتما ورزشکار بشه و اگر تونست تو المپیک هم مقام بیاره که چه بهتر،خلاصه کلی حرف زدم ولی یادم نمیاد که دقیقا چی گفتم.چیزی که یادم میاد ترس از فردا بود.
صبح دو رکعت نماز نشسته خوندم،(یک ماه آخر بارداری همه اش نشسته نماز می خوندم)و از خدا خواستم که دخترم سلامت باشه و اتفاق ناگواری هم در زمان زایمان براش نیوفته.بعد همگی راهی بیمارستان شدیم،اونجا دوتا مامان دیگه هم بودن که میخواستن نی نی هاشون رو ببینن،با بابایی خداحافظی کردیم و من و مامان جون رفتیم تو بخش زایمان و تشکیل پرونده و مراحل اداریش رو هم بابایی داشت انجام میداد،بابا زنگ زد گفت فیلم بردار هم هماهنگ کردم که موقع بدنیااومدن گلمون رو ثبت کنه.من تا ساعت ده و نیم منتظر موندم تواین فاصله یک باردیگه بابایی و مامان جون رو دیدم،دلم میخواست همسر عزیزم رو بغل کنم،شدیدا بهش نیاز داشتم ولی نمیشد،چون من لباس عمل تنم بود و فقط میشد ازدور باهاش خداحافظی کنم،شاید هم می خواستم با بغل کردنش به ترسم غلبه کنم،ولی همچنان روحیه ام رو حفظ کردم و حتی به مامان جون گفتم نترسیا زودی برمیگردم،خلاصه ساعت ده و نیم با زدن یه سرنگ به کمرم عمل شروع شد و بد شدن حال من هم شروع شد،بعدا فهمیدم که چون یکدفعه خون زیادی از بدن خارج میشه،فشار افت میکنه و این حالت وحشتناک به ادم دست میده،تو همون حال هم فقط دعا میکردم که خدایا یه دختر سالم و صالح نصیبم کن(آخه میگن موقع زایمان هر دعایی که بکنی براورده میشه،نمی دونم برای سزارین هم صدق میکنه یانه ولی من هم داشتم درد میکشیدم دیگه)بعد یهو دیدم یه کوچولوی تپل سفففففففففففففید رو بردن رو تخت گذاشتن،الهی فدات بشم دخترم احساس میکردم که ترسیدی و تو اون لحظه تنها چیزی که می خواستم این بود که بغلت کنم،صدای گریه ات رو نمیشنیدم و فقط محو تماشای تو بودم،خیلی زود کارهات رو انجام دادن و یه لحظه آوردنت پیشم و بردنت،کاش دستام باز بودن تا می تونستم بغلت کنم.نیم ساعتی که داشتن بخیه میزدن و نیم ساعتی که تواتاق ریکاوری بودم انگار یه عمر گذشت،لحظه شماری میکردم که سریع برم بخش تا بتونم ببینمت،آخه بابا جان نه ماه با هم بودیما خوب یهو بردنت دلم برات تنگ شد دیگه.خلاصه موقعی که می خواستن من رو تحویل بخش بدن همسر عزیزم و مامان و خواهر دوست داشتنیم اومدن بالای سرم،هی خاله می گفت خیلی خوشگله از همه ی بچه ها خوشگلتره و اونقدر هیجان زده بود که نزدیک بود غش کنه،مامانم حالم رو پرسید و گفت خیلی نازه،امیر رو نمی دونم چی بهم گفت ولی تا چشمم بهش افتاددلم میخواست گریه کنم و بهش بگم که چقدر درد کشیدم ولی افسوس که زمان دیدارمون کم بود و تا وقت ملاقات باید صبر میکردم.
تا به بخش اومدم یه پرستار مهربون تو رو تو پتوی قلب قلبیت پیچونده بود آورد گذاشت تو بغلم و بهم گفت اونقدر ناز بود که گفتم خودم باید ببرم تحویل مامانش بدم و بهم گفت که بگذار کمکت کنم بهش شیر بدی،من که نباید از جام بلند میشدم و تکون هم نباید می خوردم بخاطر همین شیر دادنت برام سخت بود،وای چه لذتی داشت وقتی شروع به مکیدن کردی و چقدر من ناراحت بودم که تلاشت بی فایده بود و تو همچنان گرسنه ای.
ساعت سه شد و من خوشحال و منتظر برای اینکه دخترم رو به بابابزرگش و داییش نشون بدم و دوست داشتم در حضور خودم دخترم رو به همسرم نشون بدم و عکس العملش رو ببینم.
باباجون تا دیدت گریه کرد،دایی رو یادم نمیاد،عمو محمد هم اومده بودو یه جعبه شیرینی تر خوشگل آورده بود و و همگی جلوی من نوش جان کردنو من با اون شکم گرسنه فقط نظاره گر بودم،دایی برامون یه دسته گل قشنگ آورده بود،یادمه چون تمام طول شب بوی گل مریم تمام اتاق رو پر کرده بود و حس بیمارستان بودن رو کمرنگ کرده بود.بابا جون از بس هیجان زده بود که اذان رو تو گوشت اشتباهی خوندنولی بعد دوباره تو خونه هم برات اذان و اقامه خوندن که همیشه با خدا باشی.
شب سخت بیمارستان شروع شد من تا ساعت ده شب اصلا یه قطره آب هم نباید می خوردم و از شب قبلش هم غذا نخورده بودم که دیگه داشتم غش میکردم،ساعت ده که شد کلی آب و آبمیوره خوردم،ولی دخترم هنوز گرسنه بود ساعت دوازده شد و گریه ی های دخترم و کتف درد من شروع شد بیچاره مامان جون مونده بود به کدوممون برسه،کتف درد من تا فردا شب هم ادامه داشت،البته صبح اون روز خیلی بهتر شدم ولی باز دکترم ترجیح داد که یه شب دیگه بیمارستان بمونم ولی من دیگه طاقت بیمارستان موندن رو نداشتم،از طرفی هم عمه ها و مامان بزرگت از شیراز اومده بودن خونمون.درنتیجه با امضا رضایت نامه از بیمارستان مرخص شدیم و ساعت 5:30 قدم های خوشگلت رو به آشیونمون گذاشتی تا از اون به بعد آشیونه ی دونفره ما سه نفره بشه.
خوش اومدی عزیزترینم