آخرین ماه از اولین سال زندگی مبینا
بعداز چند روز بی تابی بالاخره پنجمین دندونت هم دراومد،ششمیش هم سرش سفید شده و داره در میاد.
مبینای عزیزم این روزها شیطونی رو به حد اعلاء خودش رسونده،مدام باید مراقبش باشم که یه وقت بلایی سرش نیاد،روزی چندبار تمام کشوهای لباساش رو خالی میکنه و بعداز اینکه اون پروژه رو به سرانجام می رسونه میره سراغ کشوهای کابینت و تمامشون رو خالی میکنه،تازه هم کابینت سبدها رو کشف کرده و اون ها رو خالی میکنه و میره توش میشینه و این پروژه هم روزی چند بار تکرار میشه،اولش که رفت تو کابینت نشست آروم آروم در رو میبستم بلکه بیاد بیرون ولی میدیدم که نخیر تازه خانم خوشش هم میاد یه لحظه در رو کامل بستم و زودی باز کردم تا از تاریکی نترسی ولی دیدم همچنان با لبخند و ذوق داری نگاه میکنی،اونجا بود که به این نتیجه رسیدم که باید بگذارم به حال خودت تا بلکه خسته بشی و بیای بیرون،خدا رو شکر تا حالا از بین کابینت ها فقط اونهایی که کم خطر بودن رو کشف کردی،یکی دوباری هم کابینت بلورها رو باز کردی و یواشکی به من نگاه کردی تا ببینی عکس العمل من چی هست و تا دیدی سریع دارم میام پیشت زودی دست انداختی تو کابینت تا اونها رو بریزی بیرون که من به دادشون رسیدم،از اون به بعد با کش درشون رو بستم،بلورهام فدای سرت میترسم به خودت آسیب بزنی گلم.
من عاشق کلاغ پر بازیت هستم،و هروقت میخوای خودت رو لوس کنی انگشت اشاره ات رو می گذاری رو زمین تا باهات کلاغ پر بازی کنم.
عاشق تلفن هستی و تا می بینیی ازهر نوعش باشه برمیداری و میگذاری کنار گوشت و میگی *دو*
امروز که 8 خرداد هست تعداد قدم هایی که به تنهایی برمیداری خیلی بیشتر شده،اولش گاهی حواست نبود و دستت رو ول میکردی و راه می رفتی و تا متوجه میشدی که دستت به جایی نیست میترسیدی و تالاپی می افتادی ولی حالا با شجاعت تمام دستت رو ول می کنی و با ذوق می دوی طرف من.بازی این روزهای من و بابایی هم این شده که روبه روی هم میشینیم و تو رو ترقیب به راه رفتن میکنیم و هی میای بغل من و هی میری بغل بابایی،خودت هم عاشق این بازی هستی و ازاینکه می تونی تنهایی راه بری با افتخار تموم به من و بابایی نگاه میکنی و از ته دل میخندی.
امروز بالاخره بعد از اینکه کل کله من و بابایی خالی از مو شد یاد گرفتی که به جای موکشیدن ناز کنی،فدای دستای کوچولوت بشم که هروقت سرم رو می گذارم رو پاهات با خوشحالی تمام موهام رو ناز میکنی.
هروقت هم بهت میگم مبینا بوسم کن دهنت رو باز میکنی و می گذاری رو لپم و گاز میگیری،این شیرین ترین دردی هست که تو عمرم تجربه اش کردم.
گاهی میری پشت کاناپه و چنددقیقه ای تنها اونجا میشینی و به نظر میرسه داری فکر میکنی،به چی نمی دونم ولی این آرامشت هم مثل شیطونیات دوست دارم.
راستی دو سه هفته ای هم هست که یاد گرفتی دوتا مکعب رو رو هم بگذاری و تو سرهم کردن حلقه هوشت هم کلی پیشرفت کردی،الان دیگه حلقه کوچیکه رو هم می اندازی،دارم باهات تمرین میکنم که یاد بگیری از بزرگ به کوچیک حلقه ها رو بندازی سرجاشون.
عاشق سیب زمینی سرخ شده هستی،سوپت رو خیلی خوب می خوری،فرنی صبحانه ات رو هم با دیدن سی دی your baby can تا آخرش میخوری،مخصوصا وقتی به ترانه هاش میرسه تند و تند دهنت روباز میکنی،البته می دونم خوردن غذا با دیدن تلویزیون خوب نیست ولی چه کنم که صبح ها فقط با این ترفند صبحانه می خوری.نون و پنیر هم دوست داری،گاهی لقمه های کوچیک برات درست میکنم و می گذارم دهنت و بابت اینکه از صبحانه ی ما میخوری خیلی خوشحال میشی.راستی یکی دوباری دور از چشم بابا بهت بستنی دادم،خیلی دوست داشتی،می دونم که نبایداینکار رو بکنم ولی یکی دوبار که طوری نمیشه نه!
تواین فصل زیبای بهاری سه بار بردمت پارک و سرسره بازی کردی و با تعجب و شادی بچه هایی که داشتن بازی میکردن رو بهم نشون می دادی.
همچنان آرزو دارم که شب ها خودت بدون خوردن می می بخوابی.
*مبینا جان تا امروز 11 ماه و 15 روز دارد*