مبینامبینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

عشق مامان و بابا

مبینا در آستانه ی یک سالگی

1391/4/24 16:27
نویسنده : مامان و بابا
786 بازدید
اشتراک گذاری

دخترم امسال که اولین سالگرد تولدت بود،بابایی در کنار ما نبود و مادوتایی روز تولدت رو گذروندیم،بابا به خاطر عمل پای مامان جونت رفته بود شیراز و ما چیزی حدود 13 روز تنهابودیم،البته تنهای تنها که نه ما همه اش خونه ی مامان جون بودیم.روز تولدت باباجون نهار خریدن و اومدن خونمون و عصرش با مامان جون رفتن،ما باهاشون نرفتیم چون دایی امتحان داشت و نخواستیم که مزاحم درس خوندن دایی بشیم.من دوست داشتم روز تولدت خاصترین روز باشه برامون بخاطر همین افسرده شده بودم که نتونستم برات جشن بگیرم،عصر بردمت پارک تا بلکه یه کوچولو از ناراحتی خلاص بشم تا شاید روز خوبی برات بشه.

تو این مدت که بابا نبود لب به غذا نمی زدی و مدام جیغ میزدی،مامان جون میگفت دلتنگ باباشه ولی من باورم نمیشد،تااینکه بهت گفتم مبینا بابا اومد و تو سریع برگشتی و در رو نگاه کردی و منتظر باز کردنش شدی و چون دیدی خبری نیست رفتی پشت در و یه ده دقیقه ای رو پشت در نشستی.دلم کباب شد وقتی دیدم که تو دلتنگ بابا هستی،دلم می خواست همون موقع بزنم زیرگریه ولی دوست نداشتم جلوی مامان جون گریه کنم.مامان جون وقتی این صحنه رو دید سریع لباس پوشید و تو رو برد پارک من هم به بهانه درست کردن غذا باهاتون نیومدم چون دلم میخواست یه دل سیر گریه کنم،تا شما پاتون رو از خونه گذاشتید بیرون من زنگ زدم به بابا و برخلاف میلم که دوست نداشتم بابا رو ناراحت کنم گریه کردم و جریان رو براش تعریف کردم،بابا هم دلداریم داد و گفت چند روز دیگه همدیگر رو میبینیم.خلاصه این مدت خیلی بهمون سخت گذشت،بیشتر بابت غذا نخوردنت اذیت شدم،چون برای چک آپت که برده بودمت گفته بود وزنت ثابت مونده و باید بیشتر غذا می خوردی(وزنت 9400 و قدت 76بود تو یک سالگی)تواین مدت اونقدر اذیت شدیم که من دیگه آموزش ریاضیت رو رها کردم بااینکه تا روز 40ام پیش رفته بودیم.

بعد از دوهفته بابا برامون بلیط گرفت و ماهم رفتیم شیراز تا از مامان جون عیادت کنیم،خدا رو شکر عملشون خوب بود.یک هفته شیراز موندیم،وضعیت غذا خوردنت یه کوچولو بهتر شده بود ولی از اونجایی که تو جای شلوغ عادت به خوردن غذا نداری همچنان من نگران و قاشق بدست و با هزاران ترفند سعی ام رومیکردم که غذا بخوری،جیغ زدن هات هم همچنان ادامه داشت،جالب اینجا بود که وقتی می بردمت تو اتاق و تنها بودیم اصلا جیغ نمی زدی و خودت مشغول بازی میشدی ولی تا می رفتی تو جمع و یک نفر نزدیکت میشد شروع به جیغ زدن میکردی،تو اون مدت هم خونه ی مامان جون خیلی شلوغ بود و هرکس در این مورد یه چیزی میگفت ولی اکثریت میگفتن که میخوای به حرف بیافتی و چون بلدنیستی حرف بزنی جیغ می زنی،به هرحال 21 روز گذشت با تمام خستگی هاش،ببخشید دخترم که تو این مدت اذیت شدی.

البته روزهای خوب هم داشتیم،مثلا شبی که بابا برات تولد گرفت،(6 تیر)کلی نانای کردی،رقاص مامان فقط کافیه صدای یه آهنگ کوچولو رو بشنوی حالا میخواد آهنگ تلفن باشه یاصدای ترانه ی یه ماشین که تو خیابون رد میشه سریع شروع میکنی به نانای کردن،البته با صدای اذان هم دستت رو می گذاری رو گوشت و میگی آآآآآآآآآآآآآآآآ.آره گلم به مامان جون میگفتم تمام جنبه های روحی دخترم رو پرورش دادمچشمک

تواین مدت هم لثه هات خیلی اذیتت میکرد من هم برخلاف میلم مجبور میشدم که برات ژل بی حسی بزنم تا بیشتر از این اذیت نشی حالا جالب اینجاست که من فکر میکردم دندونای بالات داره در میاد و هی ژل به لثه های بالات می زدم بعد که برگشتیم خونه دیدم دندون پایینت داره در میاد و در تاریخ 12 تیر 91 هفتمین دندونت هم دراومد.فکر کنم یه چند روز دیگه هشتمین دندونت هم در بیاد چون لثه ات قلمبه شده و سفید.

بعد از برگشتنمون از شیراز دیگه جیغ نزدی و غذا خوردنت هم خیلی خیلی بهتر شد البته نه مثل قبل ولی در همین حد هم خوشحالم.

برای برگشت ساعت 11 شب بلیط داشتیم ولی متاسفانه پروازمون با تاخیر مواجه شد و از اونجایی که من کلابه هواپیماهای تاخیری بدبین هستم،تا خود تهران به خودم لرزیدم و با کوچکترین حرکت قلبم میخواست از سینه در بیاد.صبحش میخواستم ببرمت برای واکسن ولی چون ساعت 5 بامداد رسیده بودیم خونه خیلی خسته بودیم و واکسن شما دوباره به عقب افتاد،از طرفی خوشحال میشدم که عقب افتاده ولی از طرفی هم استرس داشتم که نکنه دیر بشه واکسن یک سالگیت،خلاصه با تاخیر 17 روزه واکسن یک سالگیت هم زدیم،موقع واکسن زدن اصلا گریه نکردی فقط یه کوچولو دستت رو خاروندی،خداروشکر بعد از یک هفته تب هم نکردی فقط یه کوچولو گرم بودی و بی حال.

قرار شد یه تولد هم تهران برات بگیریم،درسته نشد تو تاریخ بدنیااومدنت برات تولد بگیریم خوشگلم ولی عوضش دوتادوتا تولد گرفتیم برات.16 تیر هم همزمان با عید نیمه شعبان دومین تولد یکسالگیت رو گرفتیم خیلی بهمون خوش گذشت،مامان جون و بابا جون برات یه سه چرخه گرفته بودن که برخلاف تصورم دوست داشتی و ازاون روز هرروز باهاش میبرمت پارک،آخه تو کالسکه ات اصلا ننشستی حتی تو روروئک هم نشستی و من فکر نمیکردم که ازش خوشت بیاد ولی خداروشکر بالاخره وسیله ای پیدا شد که نخواد تو خیابون بغلت کنم،خدا به کمر من رحم کردنیشخند

راستی شب نیمه شعبان هم که بابایی شیفت داشت و من و تو تنها تو خونه بودیم بهت یاد دادم که نه بگی،قبلا باسر میگفتی نه الان با سر و دست و زبون میگی نه،اونقدرشیرین وملیح میگی نه که دلم میخواد یه لقمه چپت کنم.یهو یاد اون کلیپی که تو یوتیوپ دیده بودم افتادم که به بچه هه میگن do you like mamiو بچه هه میگهnoبعد بهش میگنdo you like dadyدوباره بچه هه میگه no no noبخاطر همین من هم از مبینامی پرسیدم مبینا مامان رو دوست داری میگفت نه نه نه میگفتم مبینا بابا رو دوست داری میگفت نه نه نه میگفتم مبینا غذا دوست داری و میگفتی نه نه نه خلاصه هرچی می پرسیدم میگفتی نه نه نه پاشدم دوربین رو بیارم ازت فیلم بگیرم که دیگه هرکاری کردم اونطوری پشت سرهم نمیگفتی نه که اگر فیلم میگرفتم یه راست میگذاشتم رو یوتیوپ تا بزنی رو دست اون نی نیه.

یه کم تو حرف زدن تنبلی عوضش تو کارهای حرکتی فوق العاده ای و ثانیه ای نیست که یه جانشسته باشی و مدام با انگشت های کوچیکت در حال جستجو و کشف هستی،روز قبل از تولدت من داشتم تدارک نهار فردا رو میکردم و در حال درست کردن دلمه بودم و چون یه آلرژی ای نسبت به ایستادن من پای اجاق رو داری من تصمیم گرفتم یه ظرف بهت از مواد دلمه بدم تاباهاش سرگرم باشی و من به پیچیدن دلمه هام برسم که با برگردوندن سرم دیدم از ته تا دم در آشپزخونه شده سس گوجه و لپه و برنج و سبزی و با همون دستات مشغول نازی کردن کابینت و یخچالی که شب قبلش تمیز کرده بودم هستی،تازه در یکی ازکابینت ها رو هم باز کرده بودی و داشتی بهشون دلمه تعارف می کردی.کلی خنده ام گرفت،با اینکه می دونستم باید کلی وقت صرف تمیزکردن مجدد بکنم ولی گذاشتم تو به بازیت برسی و من از دیدنش لذت ببرم،این رو جدی میگم دخترم من تمام سعی ام اینه که بگذارم دنیات رو کشف کنی و اصلا دوست ندارم با وسواسی که داشتم مانعی برای پرورش خلاقیتت بشم،کلی به خودم میگم که مشکلی نیست نهایت یه تمیز کردنه دیگه،مشکلی نیست وسایل چوبیت خراب بشه نهایت یه تعویض دیگهنگران داشتید چقدر خونسرد شدم من.آفرین به این مامان نهههههههههههههههه؟؟؟؟؟؟؟؟همه چی آرومه من چقدر خوشبختمنیشخند

راستی از بوس فرستادن هات هم نگفتم،هروقت میام بوست کنم تو هم متقابلا بوسم می کنی و هروقت بهت میگم مبینابوس بفرست دستت رو می گذاری رو لبهات و یه بوس صدادار میکنی.عاشقتم خوشگللللللللللللللللللللم

وقتی هم بهت میگم مبینا touch your hair سریع موهات رو با دستت میگیری

وقتی هم بهت میگم مبینا hands up دستات رو میبری بالا

وقتی هم بهت میگم پاهای مبینا کو،با انگشت اشاره ات پات رو نشون میدی،حتی وقتی ایستاده هم باشی دولامیشی و باانگشتت پات رو نشون میدی

وقتی هم بهت میگم چشمای مبینا کو با انگشت اشاره ات دست میگذاری رو شقیقه ات،میگم دهن مبینا کو باز دست می گذاری رو شقیقه ات،مگم بینی مبینا کو باز هم دست می گذاری رو شقیقه ات(مامان خنده نداره که بالاخره میدونم که اینها مربوط به سر هستن دیگه خودش کلیه)

چیزهایی که میگی:

بابا رو قشنگ میگی،یعنی وقتی میخوای بابا رو صدا کنی روت رو میکنی به سمتش و میگی بابا ولی هنوز اونطورکه دوست دارم از زبونت مامان رو نشنیدم فقط زمانهایی که ازچیزی ناراحت هستی با ناله میای طرفم و میگی مامااااااااااااااااکه نمیدونم منظورت من هستم یا این آهنگ ناله ات هست

مبینا ببعی میگه:میگی به به به

دنبه داری:به به به

پس چرا میگی:به به به

پیشی میگه:به به به گاهی هم مه مه مه

هاپومیگه:به به به

جوجو میگه:به به به

فعلا همه ی حیوانات تا اطلاع ثانوی میگن به به

الو:قبلا میگفتی دو ولی الان میگی آاو

دا هم خیلی میگی اولا نمی دونستم یعنی چی ولی الان فهمیدم این دا هر زمانی یه معنی ای میده مثلا وقتی میگی دا؟یعنی: این چیه؟

وقتی میگی دا با تحکم یعنی: بده

وقتی میگی دااااااااااا یعنی: کجاست؟

شب ها باهم اسباب بازی هات رو جمع میکنیم و بهشون شب بخیر میگیم،یکی من میاندازم تو سبد یکی هم تو.

موقعی هم که میخوام ماشین لباسشویی رو روشن کنم لباس ها رو ازم میگیری و خودت میاندازی تو ماشین،بعد در ماشین لباسشویی رو میبندی.موقعی هم که میخوام لباس ها رو برای خشک شدن پهن کنم یکی یکی میدیشون به من تا اون هارو پهن کنم.قربون دخترم بشم که اینقدر به مامانش کمک میکنه.

با بیشتر وسایل خونه به اسم آشناهستی مثلا وقتی بهت میگم مبینا توپت رو بیار باهم بازی کنیم،میری و توپت رو پیدامیکنی و میاری.

این پستم خیلی طولانی شد،گاهی دوست دارم همه چی و با جزییاتش بنویسم.اونقدر کارهایی که یادگرفتی و انجام میدی زیاده که تنبلی میکردم بیام و بنویسمشون،از طرفی هم نبود بابایی حال و حوصله ای برامون نگذاشته بود،خیلی چیزهارو هنوز نگفتم ایشالا سرفرصت بقیه اشون روهم مینویسم.

*یک سال و بیست و هفت روز*

عکس های تولد هم به زودی میگذارم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

Maman talaee
20 تیر 91 3:04
Mobarake khale joon morvarid haftomet Maman joon zood ba aksa bia ke delemoon aab shod
مامان آویسا
22 تیر 91 18:49
مبارکت باشه دختر خوشگل
Maman talaee
24 تیر 91 3:50
Che khoob ke hame chi Aroomeh Kheyli lezat bordam az khoondan postet maman joon 1000ta vase Mobina jooooooon
مامان انیسا
24 تیر 91 15:08
تولدت مبارک مبینا جون
مامان آرميتا
24 تیر 91 16:58
عزيز دلم تولدت مبارك ماشالله دخملي بزرگ شده يه عالمه كارهاي جديد ياد گرفته آپم گلي
بابای ملیسا
26 تیر 91 22:52
سلام . ممنونم که به وبلاگ ملیسا سر زدید . این لباسها رو مامان ملیسا از خیابون بهار نرسیده به میدون فردوسی خریده . خدا نگهدارتون . راستی وبلاگ ملیسا با عکسهای جدیدش به روز شد