مبینامبینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

عشق مامان و بابا

مهربونی های دخترکم

1392/9/19 23:34
نویسنده : مامان و بابا
668 بازدید
اشتراک گذاری

 این مدت خیلی گرفتار بودم و در کل هوای پاییز و دلتنگی هاش حالم و تنبل کرده.تو این چند ماه گذشته مبینا بیشتر ارتباطات اجتماعیش و تقویت کرد و کمتر وقت برای بازی تو خونه گذاشتیم.

و من هر روز شگفت زده از این همه لغات جدیدی که دخترکم استفاده میکنه و جمله بندی های منحصر به فردش.روزها تقریبا یکی دو ساعتی و با خودش و چندتا دوست خیالی و تلفن های خیالی می گذرونه و روزی نیست که کتاب های کتاب خونه اش که با شمارش سرانگشتی فکر میکنم نزدیک به دویست تا کتاب هست و بیرون نیاره و یک دور مامان و یک دور خودش نخونه.البته وقتی نوبت به خوندن من میشه که اغلب آخر شب ها هست من نصفشون و کش میرم و قایم میکنم و بقیه هم با دور تند براش میخونم چپ چپ نگاه نکنید،خوب چه کنم خوندن هفتاد هشتاد تا کتاب نفس میخواد والا

****************

اونقدر با ادب و متانت حرف میزنی که ادم دلش میخواد درسته غورتت بده.امروز داشتی با وسایل من ور میرفتی بهت گفتم مبینا باز وسایل مامان و دست زدی!! بعد بلند شدی اومدی پیشم و صدات و نازک کردی و گفتی مامان اجازه هست با وسایل مامان بازی بوتونم؟ من هم  گفتم باشه ولی مواظب باش، چند قدم رفتی و دوباره برگشتی گفتی مامان ممنون اجازه دادی تشکر 

چند شب پیش نصفه شب بیدار شد و گفتی مامان پتو خودم بنداز روم من هم ذوق زده از پیشنهادت (چون اصلا با پتو میونه خوبی نداری و من شب تا صبح مثل سربازها باید کشیک بدم و با احتیاط روتو بندازم تا یه وقت بیدار نشی و گریه کنی)خلاصه اینکه ما هم پتو انداختیم روت و بعد با مهربونی وصف ناپذیری گفتی مامان مرسی پتو انداختی روم، تشکر، لطف میکنم

هر وقت هم که ناراحت میشم از دستت خودت میفهمی و هر یک دقیه میای هی احوالم و میپرسی میگی مامان هنوز ناراحتی! گاهی هم میای یه لبخند گنده میزنی و میگی بخند دیگه چرا نمیخندی!

تو این مدت خیل زیاد تو مراسم های عزا شرکت کردیم اول بخاطر محرم بود و بعدش هم فوت مامان بزرگم که دل هممون و بدجور شکست.بخاطر همین خیلی موقع ها سینه میزنی و یک در میون نام امام حسین و به زبون میاری حتی وسط کتاب خوندن هات یا خاله بازی هات،دیروز که یکم با تلفن خیالی حرف زدی،بعد از قطع کردن ازت پرسیدم کی بود؟گفتی امام حسین گفتم میدونی امام حسین کیه؟گفتی دوست بابا امیره تعجب

بعدش تلویزیون ویژه برنامه حضرت رقیه رو داشت نشون میداد که یه دختر دکلمه میخوند بعد اومدی گفتی مامان این دختره چیکار میکنه؟گفتم مامان دکلمه میخونه بعد گفتی به منم یاد بده بخونم خانم ها گریه کنن تعجب

همیشه تا اشک رو صورتم میدیدی سریع می اومدی تو بغلم و میپرسیدی چی شده و با مهربونی موهام و ناز میکردی،مونده بودم برای مراسم مامان بزرگم که همه مخصوصا باباجون که خیلی دوسش داری دارن گریه میکنن بهت چه توضیحی بدم که جو ناراحت نکنه.خلاصه قبل از رفتن به خونه مامان بزرگم بهت گفتم مبینا گاهی بزرگا گریه میکنن ممکنه گریشون بخاطر ناراحتی باشه ممکنه برای امام حسین گریه کنن ممکنه جاییشون درد بکنه گریه کنن گاهی هم بخاطر خوشحالی خیلی زیاد گریه میکنن و بعد برات توضیح دادم که امروز همه ی بزرگا هوس کردن گریه کنن.با این توضیحات خداروشکر با قضیه گریه کردن ها کناراومدی و اونجا اصلا از هیچ کدوم نپرسیدی برای چی دارید گریه میکنید،تو بهشت زهرا هم با بابا امیر میرفتی میگشتی و کلا زیاد دور و بر مراسم نبودی.عوضش شب هفتم همه ی پسرا و دخترا رو دور خودت جمع کرده بودی و معرکه ای برای خودت گرفته بودی،یکی یکی از همشون اسم و سنشون و میپرسیدی.خلاصه که تو این دو هفته تکه کلام جوون های فامیل شده نمیدونم که چیچا کنم(نمیدونم و خیلی با حال میگی،سعی میکنم صدات و ضبط کنم تا خودت هم بشنوی)


اونقدر اتفاقات و جریانات بامزه می افته که مدام به خودم میگم یادم باشه برات بنویسم ولی الان هرچی فکر میکنم یادم نمیاد.

یکیش الان یادم اومدم خیلی معلم بازی میکنی در حالی که هرچی فکر میکنم نه من تا به حال باهات معلم بازی کردم نه تو تلویزیون و سی دی هات همچین برنامه ای دیدی و در آخر برمیگردم به دوران جنینی ات که تدریس میکردم و واقعا شگفت زده میشم از همون حرکات هیجانی که من سرکلاس انجام میدادم و همون جمله ای که میگفتم بچه ها توجه کنید یا بچه ها نگاه کنید مدام با قدم های بلند رو به بچه ها از این ور به اون ور میری و با هیجان با حرکات دست براشون یه چیزهایی توضیح میدی.

باز تو ذهنم این آیه تداعی میشه: فتبارك الله احسن الخالقين

فعلا همینها رو داشته باش تا بعد بیام از بحران های 30 ماهگیت بگم که کچلم کردی تو این مدت از لحاظ ستون فقرات و اسکلت بندی که تعطیل شدم از لحاظ اعصاب و روان هم که خودت میدونی چشمک

شوخی کردم تو خوبی ما هستیم که باید بچه بشیم و تو رو درک کنیم ببخش اگر یه زمانی نتونستم باهات بچگی کنم خوب من

*مبینا تا امروز 29 ماه و 26 روزشه*

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان فتانه
21 آذر 92 20:04
ای جانم فدای این مهربونیای دخملی گل که انقدر مودبه
مامان و بابا
پاسخ
ممنون
مامی
21 آذر 92 23:48
عزیزم الان که دخترت کمی بزرگ شده از اینکه کارت رو ول کردی پشیمون نیستی؟ خواهش میکنم احساسی جواب نده، چون من هم در یه چنین شرایطی ام و تصمیم گیری خیلی برام سخته.
مامان و بابا
پاسخ
سلام.راستش جواب دادن به این سوال خیلی سخته،من به صورت نیروی آزاد تو مدارس تدریس میکردم و استخدام نبودم،چون اگر استخدام بودم نهایت یک سال میتونستم از کار دور باشم،نمی دونم شرایط شما چطور هست ولی در مورد خودم باید بگم که من آدم کمال طلبی هستم و همیشه سعی میکنم تو هر کاری بهترین باشم و هر کاری به عهده ام گذاشته میشه به بهترین نحو انجام بدم.بخاطر همین اون چهار سالی که تدریس میکردم از جون مایه گذاشنم بطوری که در مدت کمی تونستم به پای اساتید بزرگ فیزیک که چندین سال سابقه کار داشتن برسم،خوب تو این شرایط جدا شدن از کار برام سخت بود ولی از طرفی هم اگر سرکار میرفتم اونطور که باید و دوست داشتم نمیتونستم برای دخترم وقت بگذارم و مسلما هم از نظر تربیتی هم از نظر آموزشی و هم از نظر تغذیه و ... مجبور بودم کم بگذارم.الان خوشحالم از اینکه تا حدودی تونستم دخترم رو اونطور که باید تربیت کنم و لااقل پیش وجدانم راضی هستم که من براش کم نگذاشتم و هم کمی ناراحت که از اون موقعیت کاریم فاصله گرفتم که انشاالله با سعی دوباره میشه اون رو برگردوند. حالا اگر بخوام یکم عقلانی تر بگم(بعضی ها اونقدر که به خودشون بها میدن به بچه نمیدن چون ایدشون این هست که اگر من از خودم بگذرم و بعد بچه ام ناسپاسی کنه اونموقع هست که پشیمون میشم پس بهتره خودم و اذیت نکنم)این نظر من نیست نقل قول هست که خودم اصلا قبول ندارم.چون این از خودگذشتگی صرفا جهت آرامش خودم هست نه توقع داشتن از بچه ام در آینده چون اگر بخوام اینطور فکر کنم شاید بعدها بچه ام رو تحت فشار قرار بدم که من بخاطر تو همه کار کردم و تو... به من عقلانی صحبت کردن نیومده.ببین احساس خودت چی هست اگر میخوای از کار بگذری و بعد منت سر بچه ات بگذاری این کار و نکن.
مامان آنیسا
22 آذر 92 1:15
عزیز دلم ماشالا چه شیرین زبون شدیقربون تو دختر مودب برم من که اینقدر خوب تشکر میکنی آفرین .مامانی تسلیت میگم فوت پدربزرگ مهربون رو روحش شاد
مامان و بابا
پاسخ
ممنون عزیزم.خدا سایه همه ی بزرگتر ها رو پایدار کنه.مادر بزرگم بودن که به رحمت خدا رفتن
مامان پريسا خانوم
22 آذر 92 13:45
ماشالله به دختر باادب شيرين زبون
لیلا
24 آذر 92 0:43
چه دخمل ناز و مودبی خدا حفظش کنه
مامان و بابا
پاسخ
ممنون عزیزم
خاله فائزه
24 آذر 92 19:50
یعنی عاشق حرف زدنشم من مخصوصا وقتی اسم خودمو صدا میزنه...
مامان و بابا
پاسخ
دل به دل راه داره