سوالاتی که بی جواب میمونن
روز جمعه بود و طبق معمول جمعه ها تمام وقت من و بابا امیر برای مبینا خانومه،بعداز کلی بازی و تخلیه انرژی مبینا بدون مقدمه پرسید
مامان وقتی ما نبودیم کجا بودیم؟
من:
مبینا: یعنی وقتی من و تو و بابا امیر و مامان جون و همممممه نبودیم کجا بودیم؟اینجا کیا بودن؟
من: تو چی فکر میکنی؟
مبینا: نمیدونم شاید یجایی بودیم که یادمون نمیاد ولی میدونم وقتی نبودیم دایناسورها اینجا بودن.
.
.
.
من: درسته بیا یکم بیشتر فکر کنیم بعد هرچی به ذهنمون رسید برای هم بگیم، یکم هم کتاب بخونیم و تحقیق کنیم،موافقی؟
و اینطوری بود که برای دوم از زیر سوالی که بشر هنوز براش جوابی نداره فرار کردم ولی میدونم این تازه شروع سوالات فلسفی هست و مطمئنا این جور سوالات بار هم پیش میاد و منه مادر باید بیشتر و بیشتر بدانم و بخوانم.
قبلا یه کتاب فلسفه برای کودکان خریده بودم ولی هنوز فرصت خوندنش پیش نیومده ولی مطمئنا باید هرچه زودتر بخونمش شاید بتونم سوالاتی که ذهن دخترم و مشغول میکنه رو به یه سمت درستی هدایت کنم.
سوال اولی هم که چند ماه پیش ازم پرسیده بود در مورد خدا بود که خدا کیه و کجاست و چرا ما نمیریم ببینیمش؟
وقتی هم من بهش گفتم خدا هرجایی که مهربونی باشه هست فقط ما نمیتونیم ببینیمش گفت پس مامان جون و بابا جون چرا رفتن مکه؟خدا شب ها میره خونه اش میخوابه؟مامان جون شب ها میرفت خونه ی خدا که خدا خونه اش باشه....
من که هنگ کرده بودم نه از سوالاتی که براشون جواب قانع کننده ای نداشتم بیشتر از سوالات پیش پا افتاده ای که خودم هیچ وقت در موردش فکر نکرده بودم...
یادم میاد اولین باری که در مورد خدا و اینکه خدا رو کی آفریده از پدر بزرگم که خدا رحمتشون کنه پرسیدم، ایشون بهم گفتن به این ها فکر نکن هرکس به این ها فکر کنه دشمن خداست و من هم دیگه هیچ وقت بهش فکر نکردم تا دشمن خدا نباشم
دوست ندارم به دخترم جوابی بدم که ریشه ی این سوالات از ذهنش کنده بشه
لطفا شما هم از تجربیات و جواب هایی که در مقابل اینجور سوالات کوچولوهاتون میدید برای من هم بنویسید.