مبینامبینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

عشق مامان و بابا

پر از دلهره ام

1391/6/31 1:28
نویسنده : مامان و بابا
715 بازدید
اشتراک گذاری

نمی دونم از کجا بگم،چطوری بااین قلم ضعیفم احساسم رو بیان کنم،آخه دختر گلم با بزرگتر شدنت به جای اینکه استرس هام کمتربشه هر روز بیشتر و بیشترمیشه،از صبح که بیدار میشی من هم پابه پای تو تو تمام اتاق ها میام و مدام با سرگرم کردنت از خطرهای احتمالی دورت میکنم،که مبادا با نکن و دست نزن گفتن های من جلوی شکوفایی خلاقیتت گرفته بشه و خدایی نکرده تو روحیه ات اثر منفی بگذاره.ولی الان احساس میکنم که بزرگتر شدی باید با قوانین و چهارچوب ها آشنات بکنم،دو روزه که دنیای مجازی رو زیرورو کردم تاشایداز مقاله و کتاب ها بتونم راهم رو پیدا کنم.

احساس میکنم که هر روز خسته تر از روز قبل هستم،نیاز دارم یک شب تا صبح بدون بیدار شدن بخوابم تاشاید تن خسته ام تازه بشه.پری روز چه برمن و بابایی گذشت،بعداز دو روز خونه تکونی و یک شب مهمون داری(عمه آزیتا خونمون مهمون بودن)نزدیک ساعت 11 ظهر بیدار شدی و از همون لحظه ی اول بلاها بر سرمون نازل شد تا شب ساعت 9 که خوابوندمت،اولیش اینکه موقع راه رفتن رو کمرم مثل بندبازها یهو داشتی می افتادی که اومدم با دستم مانع صدمه دیدنت بشم که ناخن شستم رفت زیر چشمت و خون اومد،دومیش با سر رفتی تو پایه ی مبل و پیشونیت خراشیده شد،بعد صندلی رو خوابونده بودی و روش داشتی بازی میکردی که یهو چونه ات خورد و زخم شد و آخریش هم موقعی که داشتم آماده میشدم ببرمت پارک رفتی و در یک چشم به هم زدن دوشاخه ی کامپیوتر رو با پریزش از دیوار در آوردی و یه سکه که دستت داده بودم موقع رفتن بیرون بندازی صندوق صدقات کردی توش و یهو کنتور با صدای بدی پرید من که داشتم روسری از کمد بر می داشتم خشکم زد،بابا هم که خسته ازکار برگشته بود و خوابیده بود یهو با هول دوید تو اتاق و تو رو بغل کرد،من هم که باهمون حالت شک فقط گریه کردم.بعد هم که بیرون بودیم بابا صدای تصادف میشنوه میره توبالکن و چون دید نداشت میترسه که اتفاقی برای ما افتاده باشه و سریع برمیگرده که بهمون زنگ بزنه، دستش می خوره به سرخ کن و میافته زمین میشکنهناراحت

حالا من رو تصور کن با چه استرسی هر روز صبح رو به شب می رسونم.

قبلا به گفتن نوچ نوچ و سر تکون دادن برات مشخص کرده بودم که چه کارهایی بد هست ولی تو همون کارها رو میکنی و خودت هم نوچ نوچ میکنی و سرت روتکون میدی،مثلا وقتی آب رومیریزی زمین یا چیزی رو پرتمیکنی،خودت سرت رو تکونمیدی و میگی نوچ نوچ نوچ.امیدوارم با بزرگتر شدنت بتونم بهتر قوانین و چهارچوب ها رو برات تفهیم کنم.

دو شب هم هست که بخاطر دندون آسیابت که داره درمیاد تب میکنی و خیلی ناآرومی،وقتی تو خواب ازدردناله میکنی خیلی غصه دار میشم.سمت راست یه دندونه آسیابت نصفه و نیمه در اومده و سمت چپ هم یکی یه تیزی کوچولو زده بیرون.

اینم گوشه ای از شیطونی های دو ماه گذشته

مامان صبرکن بقیه اش رو هم دربیارم بعد عکس بگیر

 لباسهای کشو و کمدم روخالی کردم،دستم به کتابخونه ام هم رسید و یه سری کتاب رو مورد لطفم قرار دادم،حالا آماده ام عکس بگیری

مامان ببین این جا هم می تونم برم،همه ی چیزهای رو میز رو خودم خالی کردم،تنهایییییی

تازه از اینجاهم می تونم برم توتختم

دوست دارم از صبح تا شب چراغ اتاقم روشن باشه،چرا هی میای چراغ رو خاموش میکنی!

فقط زمانی که سیب زمین سرخ کرده و نخود فرنگی و کشمش میخورم می تونم چند دقیقه ای بشینم

مامانم میگه این دوتا عکسم شبیه یه شخصیت کارتونی شده،نظر شما چیه؟

شبیه وروجک تو کارتون وروجک و آقای نجار

*مبینا جان تا امروز 15 ماه و 5 روز داری*

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان طلایی
31 شهریور 91 5:21
ای جووووووووووووووووووووووونم وروجک کوشولو چه کارها کرده مامان رو پریشون کرده مامان جوون خدا بهت صبر بده عزیزم... من که الان شوکه شدم یعنی پارمینم چند ماه دیگه...بععععععععععععععله؟؟؟؟؟ ولی چه کیفی کردم با عکسهای خوشملش.... خسته نباشی مامان مهربون
مامان آرمیتا
2 مهر 91 16:53
مبینا گلی خدا رحمش کرده انشالله از چیزهای بد به دور باشی همیشه خدا مواظب کوچولوهامون هست مامانی خسته نباشی ماشالله به مبینا جون چقدر شیطون شده عکسهایت خیلی زیبا بود وروجک خانم خیلی وقت هست به ما سر نزدید پیش ما هم بیا
آوا مامان رادین
3 مهر 91 14:19
وای آره راست میگی واقعا شبیه وروجک شده عزیزم. وروجک نازی همیشه تا میتونی شیطونی کن و همه جا رو جستجو بکن ببین چه خبره. انقدر کیف داره. مخصوصا قیافه مامان موقع دیدن این صحنه ها هم خیلی دیدنی است . دقت کن این دفعه.
ماامان آویسا
4 مهر 91 13:25
همدردیم عزیزم آویسا دقیقا همین کارها را میکنه الحق که همزادن
مامان آنیسا
4 مهر 91 14:23
وااااااااااااااااااای تو چقدر بلا شدی عاشق اون عکس وروجکیت شدم
رادین
4 مهر 91 15:07
مثل اینکه این وروجک به کشو خیلی علاقه داره
mamani helena
4 مهر 91 22:26
salam azizam vay aman az sheitoniyashon ke dige kheili moraghebat mikhan
زهرا مامان امير علي
28 مهر 91 23:18
عزيزم خودت و عكسهايي كه تو كشو نشستي خيلي نازن و شيرين