ازاین روزهای دخترم
فرشته ی مامان اول بگم که خیلی دوستت دارم،بخاطر اینکه بهم یاددادی که وقت طلاست
این روزها واقعا ارزش زمان و لحظه ها رو درک میکنم،زمانی که بیدار هستی باید وقتم رو طوری تنظیم کنم تاهم بتونم به نیازهای جسمیت برسم هم بتونم اوقاتت رو به بهترین نحو پر کنم،زمان هایی هم که خواب هستی،بدوبدو دارم برای انجام کارهای خونه مثل گردگیری و شستن ظرف ها و روشن کردن لباسشویی و مرتب کردن و جمع کردن اسباب بازی هایی که دورتا دور خونه ریخته،درست کردن نهار فردا،نشستن پشت نت برای اینکه از دنیای حقیقی بواسطه ی دنیای مجازی عقب نمونم،خوندن کتاب و ...
تو این مدت دیگه به بیخوابی عادت کردم،دیگه به ندیدن تلویزیون عادت کردم،دیگه به شلوغی و بی نظمی عادت کردم،دیگه به بیرون نرفتن و وقت گذرونی با دوستام عادت کردم خلاصه به خیلی چیزها عادت کردم
این ها رو نگفتم که توناراحت بشیا دختر گلم،اینها رو گفتم که به خودم یادآوری کنم چقدر قوی و محکم تونستم باهمه ی اینها کنار بیام،فقط خواستم ازخودم تعریف کرده باشم
اونقدر مسیر رشدت با سرعت پیش میره که واقعا وقتی میام به رشته ی تحریر دربیارم میبینم که واقعا نمیشه.مهمترین اتفاقی که تو این یک ماه افتاده حرف زدنت بود،قبلا یه چیزهایی میگفتی ولی الان دیگه خیلی واضح حرف میزنی.اولین باری که خیلی واضح گفتی مامان اونقدر ذوق کردم اونقدر چلوندمت اونقدر بوست کردم تااینکه بابایی نجاتت داد،من اون لحظه رو با تمام دنیاهم عوض نمیکنم.
چیزهایی که تا حالا گفتی
مامان
بابا
نی نی (اون روز بابایی برده بودت پارک،اونجا یه دختر سه ساله رو با انگشت نشون می دادی و هی میگفتی نی نی،اونم عصبانی شده بود،هی میگفت به من نگو نی نی من نی نی نیستم اصلا باتو هم دوست نیستم،بابا میگفت خیلی لج دختره در اومده بود ولی با این وجود تو با ذوق تموم هی میگفتی نی نی)
آب (وقتی آب میخوای میری جلوی یخچال و با دست نشون میدی و پشت سرهم میگی آب آب آب آب آب)
ده (من میشمرم 1 2 3 4 5 6 7 8 9 تو میگی ده)
دو (دوغ)که خیلی هم دوستداری
من
چ (چشم)
آه (آره)
ب(بله)
بب (ببر)
جیک جیک
م م (میو میو)
ب ب (بع بع)
هاپ هاپ
تقریبا هر چی که بهت میگم تکرار میکنی ولی برای یک بار،فقط این کلمه هایی که نوشتم رو مدام تکرار میکنی،البته مامان و بابا رو تا ازت نخوایم به زبان نمیاری،بابا رو گاهی صدامیکنی ولی من رو تا التماس نکنم نمیگی
یه اتفاق که بهم حس خوب مادری رو داد این بود:دیروز من کلاس داشتم و از مامان جون و بابا جون خواسته بودم بیان خونمون پیشت تنها نباشی،اونها هم با وجود مشغله ای که داشتن با اشتیاق فراوون اومدن پیشت،من نزدیک رفتنم خوابوندمت ولی وقتی اومدم تو اتاق پام خورد به کمد و بیدار شدی و چون دیدی مانتو تنم هست بلند شدی و محکم بغلم کردی،مامانی و بابایی هر کاری کردن نمی رفتی بغلشون و محکم گردن من رو گرفته بودی،خیلی برام عجیب بود چون همیشه میپریدی بغل مامان جون،خلاصه با کلی کلک تونستم برم،تواین سه ساعتی که من نبودم تو یه مقدار بازی کرده بودی و خوابیدی،مامان جون میگفتن وقتی بیدار شدی رفتی تو بغلشون نشستی و سرت رو انداختی پایین و خودت رو چسبوندی به سینشون و دستت رو بردی جلوی صورتت و بغض کردی،مامان جون میگفت تا حالا همچین حالتی رو از مبینا ندیده بودم و تا مامان جون به باباجون گفتن که زنگ بزن ببین مامانش کجاست تو سرت رو بلند کردی و منتظر عکس العمل بابایی موندی که خداروشکر من همون موقع رسیدم خونه،وقتی رسیدم بغل بابایی بودی و با ذوق بهم میخندیدی و تا بابایی تو رو گذاشت زمین دویدی بغلم.
باباجون میگفت من تا حالا فکرمیکردم که مامان جون رو از تو بیشتر دوست داشته باشه ولی امروز بهم ثابت شد که تورو بیشتر دوست داره.
من هم تو دلم گفتم فکرکردید الکیه،این همه عشقم رو به پاش ریختم،معلومه که مامان خودش رو بیشتر دوست داره
شعری که مامان جون و باباجون برات میخونن:دخترمن عسل من جیگر من طلای من نازناز من خوشگل من کی بوده؟تو هم میگی من
این روزها علاقه ی شدیدی به موهام پیدا کردی و باید حتما موهام رو بگیری تو دستت بعد بخوابی،در طول روز هم اونقدر این موهای بیچاره ی من رو میکشی که دیگه فکرکنم تا چند روز دیگه کچل بشم.
دو تا دندون آسیاب پایینت تازگیا با هم دراومدن که دیدم یه دندون آسیاب دیگه داره درمیاد،بواسطه ی این ها خیلی گاز میگیری و تمام دست و پاهام کبود شدن
اینم چند تا عکس که مال دو ماه اخیر هستن
اولین باری که موهات رو از پشت بستم
تو مردادماه بود
آرامگاه خیام مسافرت مشهد مرداد 91
جنگل ابر در راه برگشت از مشهد
امامزاده کنار آرامگاه خیام
*15 ماه و 21 روز*