مبینامبینا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

عشق مامان و بابا

از شیر گرفتن

1392/1/8 1:19
نویسنده : مامان و بابا
615 بازدید
اشتراک گذاری

یک سال و نه ماه و دوازده روز و 22 ساعت از شیره جونم بهت دادم

بخدا حاظر بودم تا هروقت که بخوای...ولی ترسیدم از زمانی که این وابستگی به اوج برسه و برات سختتر بشه.

عاشق خندیدنت بودم موقع شیر خوردن،وقتی برای اخرین بار بغلت کردم و با تمام احساسم بهت شیر دادم چندین بار خندوندمت و سعی کردم صورتت و خنده ات رو تو ذهنم ثبت کنم

آخه چطوری تونستم پا رو احساسم بگذارم

بعد از کلی تحقیق و پرسیدن از مامانهای باتجربه در خصوص از شیر گرفتن و خوندن این مقاله (برای از شیر گرفتن سعی نکنید خود را بیمار و سینه تان رازخمی نشون بدید،چون کودک ناراحت میشه و ممکنه از وضعیت پیش اومده بترسه و وحشت زده بشه.دراین حالت نه تنها مشکلی حل نمی شود بلکه موضوع جدیدی به مشکلات خود اضافه میکنید. 
بچه ها در دورانی که از شیر استفاده میکنن وابستگی های عاطفی شدیدی پیدا می کنن و این رفتار شما به اونها صدمه می زنه.)به این نتیجه رسیدم که یه مقدار به سینه ام صبر زرد بزنم تا تلخ بشه،از یک ماه قبل آماده ات کرده بودم و هر وقت شیر میخوردی بهت میگفتم مامانی تو دیگه بزرگ شدی و کم کم میمی تلخ میشه و با صورتم یه طوری نشون می دادم که تلخ بودن یه چیز بدیه آخه فکرنمیکنم تا حالا مزه تلخی رو چشیده باشی.امروز وقتی به تقاضای شیر اومدی تو بغلم و با ولع شروع کردی به شیر خوردن با دومین مک خودت و کشیدی عقب و گفتی تلخ و صورتت و مثل من کردی و رفتی ولی بعد از یک ساعت دوباره شیرخواستی و وقتی بهت گفتم تلخه شروع به گریه کردی،نمی دونی چه بر من گذشت،آخه کودکت پاره جونت یه چیزی بخواد و تو ندی!! تو گریه میکردی و من با بغض برات توضیح میدادم که تودیگه بزرگ شدی...رفتیم مهمونی تا تو یکم سرت گرم بشه ولی باز میاومدی پیشم ولی چیزی نمیگفتیو من می دونستم تقاضای چی داری، شب موقع خواب هی می می میگفتی و من با توضیح اینکه تلخه می دادم تا بخوری و تو رد میکردی و بازمیگفتی می می.با بابا رفتی بیرون یه دور زدی و برای خودت دنت خریدی و یه مقدار خوردی و با خاموش کردن برق و شب به خیر گفتن پای پنجره به حییوون ها و ماه و ستاره و آدم های خوب و کره زمین و کهکشان(کارهر شبمونه)رفتی تو جات و من یه قصه از خودم دراوردم و برات تعریف کردم.قصه یه کفش دوزک و بچه اش به اسم لیدی که میخواست پرواز کردن یاد بگیره و بعد از کلی تلاش بالاخره یادگرفت و بخاطر مستقل شدنش به همه ی حیوون های جنگل شیرینی داد و آقا شیره بخاطر موفقیتش بهش مدال طلا داد.و تو خوابت برد و من موندم با یه دریا بغض و گریه

خدایا ازت میخوام که دخترم خیلی راحت بااین موضوع کنار بیاد و روح لطیفش آزرده نشه

 

 

 

 

چه لحظه ی با شکوهیه وقتی با اون انگشت های کوچیکت برای مامان بوس میفرستی



پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان فتانه
8 فروردین 92 19:25
وای چه دخملی نازی انشالله که طاقت بیاره دخملی...ولی من کم کم از شیر گرفتمش...راستی سال نو مبارک
مامان آنیسا
10 فروردین 92 0:50
واقعا مرحله ی سخت و پر استرسی هست ما هم داریم همین مرحله رو میگذرونیم خدا رو شکر که آنیسا خوب باهامون کنار اومد اما هنوزم گاهی خبرش رو میگیره ایشالا شما هم به راحتی این مرحله رو پشت سر بگذارید
مامان فتانه
10 فروردین 92 14:52
مرسی از اینکه به ما سر زدین ما شما رو لینکیدیم
له له
11 فروردین 92 1:32
الهی من فداش بشم... خاله اش بود پا درمیونی میکرد مامانش یه کوچولو بهش شیر میداد
مامانی درسا
11 فروردین 92 3:18
عزیزم مبینا جان و مامان خداوندا دوستانی دارم که در اعماق قلبم جاى دارند؛ آنان شایسته محبتند و یادشان مایه ى آرامش جان، در این ایام آغازین سال جدید عزت و غرور شان التیام و اعتلا و سلامت و شاد بدارشان. سال نو مبارک