مبینامبینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

عشق مامان و بابا

سفر به کیش و شیراز

1391/3/2 15:12
نویسنده : مامان و بابا
1,852 بازدید
اشتراک گذاری

هشتم عید بابایی رفت شیراز تا یکم به کارهاش برسه و قرار شد من و تو هم روز دهم بریم پیش بابا،دهم صبح مامان جون و بابا جون اومدن و ما رو رسوندن فرودگاه،من این دو روز خیلی خسته بودم بخاطر جمع کردن چمدون هامون،چون مجبور بودم بخاطر تو شب ها کار کنم،با خودم گفتم برم تو هواپیما یه یک ساعتی بخوابم تا خستگیم در بره ولی با کمال تعجب دیدم مبینا خانم که چشم هاش پرخواب بود و وقت خواب هر روزش هم بود تا خود شیراز چشم رو هم نگذاشت و کلی هم شیطنت کرد،هی کاغذ و مجله ها رو از کاور جولومون بیرون میکشید و می ریخت زمین،هی دست می زد به غذای حاج خانمی که کنارم نشسته بود و هی لباس بنده خدا رو میکشید،نزدیک بود نوشابه رو هم بریزه رو خانمه،خلاصه تا خود شیراز من بیچاره در حال کنترل کردن احساسات دخترم بودم.

من خیلی خیلی دلم برای بابا تنگ شده بود،بعد که با بابا صحبت کردم دیدم که اون هم خیلی دلش برای ما تنگ شده بود،دو روز بیشتر نبودا ولی انگار یک هفته همدیگر رو ندیده بودیم،خلاصه وقتی بابا رو دیدی خیلی ذوق کردی و شروع کردی به دست و پا زدن،بابا از انتظامات اجازه گرفت و وارد سالن تحویل بار شد،اونقدر هیجان زده بودیم که بابایی لپ تاپش رو جا گذاشت وقتی رسیدیم خونه مامان جون،یهو گفت کیفم رو ندیدی؟!خلاصه مجبور شد دوباره این همه راه رو تا فرودگاه برگرده ولی خداروشکر لپ تاپ پیدا شد.

همون شب رفتیم خونه خاله ی بابا و بعد هم خونه عمه،خونه عمه نشسته بودی که یهو از پشت افتادی و سرت خورد زمین، من اونقدر هول شدم که نتونستم از جام بلندشم ولی بابایی سریع به دادت رسید و برد گردوندت تا آروم شدی،عصر روز بعد هم عمه ی بابایی با دخترهاش اومدن دیدنت،دستشون هم درد نکنه برات هدیه های خوبی آورده بودن،شبش هم عمه ها اومدن خونه مامان جون و کلی مهمون دیگه هم برای عید دیدنی اومده بودن،تو خیلی کلافه شده بودی،آخه از اینکه بغلت کنن خیلی بدت میاد از طرفی هم لثه هات اذیتت می کردن و چون آدم های اطرافت هم ناآشنا بودن فقط دوست داشتی بشینی بغل خودم ولی همه دوست داشتن بغلت کنن،نمیشد کاری کرد مجبور بودم که ناراحتی تو رو تحمل کنم،شب ساعت یازده و نیم بود که همه ی مهمون ها تصمیم گرفتن برن خونه عمه بزرگت ولی تو هم خوابت می اومد و هم احساس میکردم که مریض حالی بخاطر همین به بابا گفتم که ما نریم گرچه بابا دوست داشت بره ولی بخاطر تو قبول کرد که نریم،شب بعد هم رفتیم خونه ی عمه ات،خلاصه عید دیدنی شیراز با همه ی جریاناتش به خاطره ها پیوست و روز سیزده بدر سه تایی رفتیم کیش،وقتی رسیدیدم بعد از یه استراحت کوچیک راه افتادیم رفتیم کیش گردی.ولی یادمون رفت سبزه گره بزنیم.

روز دوم رفتیم پارک دلفین ها،خوب بود خوش گذشت ولی تو خیلی اذیت کردی و اذیت شدی،آخه تایم برنامه هاشون خیلی زیاد بود،از ساعت سه تا یازده شب،روز بعدش هم با کشتی رفتیم وسط آب و  مرجان ها و ماهی های کوچولوی خوشگل رو دیدم و یکم کنار ساحل راه رفتیم،خیلی دوست داشتیم بازی های آبی رو هم تجربه کنیم ولی هرطور فکر کردیم با بودن تو نمیشد رفت،شبش هم رفتیم خرید،نصفه شب متوجه شدم که تب داری خیلی ترسیدم بابایی هم بیدار شد و تا خود صبح هی پاشویه ات کردیم،ساعت 7 تبت پایین اومد،می خواستیم ببریمت دکتر که یه آقایی به بابا گفته بود که بچه ها تو محوطه قدم زدن؟بابا هم گفته بود آره گفت تبشون بخاطر یه درختی تو محوطه هست،آخه من هم یکم تب داشتم،خلاصه خیالمون راحت شد و رفتیم شهر کاریز و بعد هم خرید و شام کنار ساحل،که دیدم دوباره تب داری و آبریزش بینی و تهوع،خلاصه سریع رفتیم بیمارستان آقای دکتر گفت که سرماخوردی و شربت سرماخوردگی بهت داد،فردا جایی نرفتیم و عصر ساعت 5 به سمت تهران حرکت کردیم،بابا جون و مامان جون اومده بودن دنبالمون برای من و تو هم سوپ درست کرده بودن،وقتی سوپ تو رو دیدم کلی ذوق کردم چون اصلا با این حالم و خستگی نای درست کردن سوپ برات رو نداشتم.

این بود سفرنامه ما به شیراز و کیش که ناگفته نمونه خیلی خیلی اذیت شدی.این هم بخاطر این بود که دندونت داشت درمی اومد و سرماخورده بودی و قبلش هم خستگی مسافرت شیراز تو تنت بود.دفعه دیگه قول میدم تو این سن نبرمت مسافرت چون تو که لذتی نبردی و فقط اذیت شدی.

یک کیلو هم از وزنت کم شده بود که خیلی خیلی غصه خوردم،الهی بمیرم برات دخترم،ببخش که اینقدر اذیت شدی گلم،الان هم با اینکه 6 روز از برگشتنمون میگذره هر دومون هنوز خوب نشدیم،اونقدر هم بینیت رو گفتم که دور مماغت قرمز شده،بگردم برای دخترم.خیلی دوستت دارم خوشگل مامان

بقیه عکس ها در ادامه مطلب

باخودت چی میگفتی قربونت برم

دخترم خسته شده،لثه هاش هم درد میکنه

چقدر ناز خوابیده دخترم

بااین حال مریض ببین چطوری داری شیطونی میکنی مادر،یادگرفته بودی هی مرفتی سیم تلویزیون رو از برق میکشیدی

با اینکه سوئیت تمیزی بود ولی رغبت نمیکردم بگذارم چهاردست و پابری،بخاطرهمین وقتی میخواستی دربری میگذاشتم تو ساک، ولی این کار فقط چنددقیقه ای جلوت رو میگرفت و خیلی زود درمی رفتی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

الهه
25 فروردین 91 22:51
عزیزم سفر با بچه سخته آلا هم الان سرماخورده و آب ریزش داره. من با دستمال مرطوب بینیش رو میگیرم که قرمز نشه. امیدوارم هر چه زودتر مبینا کوچولوت خوبِ خوب بشه
Maman talaee
7 خرداد 91 2:31
Ghorboone aksaye Khoshmelet Mobina jooooooooooooooooooon makhsoosan ooni ke tooye sakeh! Kheyli dooset daram
مامان مهتاب
25 تیر 91 13:14
سلام خیلی دوستت دارم مبینا جون ان شا الله همیشه سالم وسلامت باشی عزیزم من لینکتون کردم اگه دوست داشتین منو هم لینک کنین