مبینامبینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

عشق مامان و بابا

سفرنامه 2

عصرها معمولا با بابا میرفتیم بیرون،خیلی خوش می گذشت به یاد روزهای گذشته کلی بستنی و فالوده خوردیم و شیراز رو بهت نشون میدادیم و برات تعریف میکردم که با بابا چه روزهایی داشتیم. همه ی مسافرتمون خوب بود الا یه قسمتش که کلی ترسیدم خدا خیلی بهمون رحم کرد جلوی مجتمع زیتون بودیم می خواستیم بریم برای افتتاح مغازه پسر عمه ات بهش تبریک بگیم که یهو دیدم دعوا شده و دعوا کننده ها داشتن می اومدن طرف ما تو هم تو کالسکه بودی، دست و پام رو گم کردم فقط تونستم بابایی رو متوجه کنم بابایی هم سریع کالسکه رو برگردوند و برد تو یه مغازه، در حال فرار کردن بودیم که اون دو نفر خوردن به کمرم، اونقدر نگرانت بودم که متوجه درد نشدم خلاصه اسپری فلفل زده شد و دعوا متوق...
11 مهر 1390

سفرنامه 1

چند روزی هست که از اولین مسافرتت برگشتیم،تو مسافرت دختر خیلی خوبی بودی روز شنبه ساعت ٦ بعداز ظهر رفتیم خونه مامان جون تا ازشون خداحافظی کنیم و ساعت ٧ شب حرکت کردیم به سمت شیراز تو تمام مسیر خواب بودی مثل همیشه اوقات که تا وقتی می شینی تو ماشین به خواب ناز می ری،هر دو ساعت یک بار بیدارت می کردم و بهت شیر می دادم و تا می گذاشتمت تو کریرت خوابت می برد.   صبح روز یکشنبه ساعت ٩ صبح رسیدیم دم خونه مامان جون آفتاب و مسیر طولانی کلافه ات کرده بود، ولی وقتی رفتیم تو خونه به خاطر رقص نوری که به مناسبت ورودت روشن کرده بودن دیگه گریه نکردی و با کنجکاوی تموم محو تماشای نورهای رنگارنگ شده بودی، بابا جون که اولین بارشون بود تو رو دیده بودن...
11 مهر 1390