سفرنامه 2
عصرها معمولا با بابا میرفتیم بیرون،خیلی خوش می گذشت به یاد روزهای گذشته کلی بستنی و فالوده خوردیم و شیراز رو بهت نشون میدادیم و برات تعریف میکردم که با بابا چه روزهایی داشتیم. همه ی مسافرتمون خوب بود الا یه قسمتش که کلی ترسیدم خدا خیلی بهمون رحم کرد جلوی مجتمع زیتون بودیم می خواستیم بریم برای افتتاح مغازه پسر عمه ات بهش تبریک بگیم که یهو دیدم دعوا شده و دعوا کننده ها داشتن می اومدن طرف ما تو هم تو کالسکه بودی، دست و پام رو گم کردم فقط تونستم بابایی رو متوجه کنم بابایی هم سریع کالسکه رو برگردوند و برد تو یه مغازه، در حال فرار کردن بودیم که اون دو نفر خوردن به کمرم، اونقدر نگرانت بودم که متوجه درد نشدم خلاصه اسپری فلفل زده شد و دعوا متوق...
نویسنده :
مامان و بابا
16:12