مبینامبینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

عشق مامان و بابا

سفرنامه 2

1390/7/11 16:12
نویسنده : مامان و بابا
1,322 بازدید
اشتراک گذاری

عصرها معمولا با بابا میرفتیم بیرون،خیلی خوش می گذشت به یاد روزهای گذشته کلی بستنی و فالوده خوردیم و شیراز رو بهت نشون میدادیم و برات تعریف میکردم که با بابا چه روزهایی داشتیم.

همه ی مسافرتمون خوب بود الا یه قسمتش که کلی ترسیدم خدا خیلی بهمون رحم کرد جلوی مجتمع زیتون بودیم می خواستیم بریم برای افتتاح مغازه پسر عمه ات بهش تبریک بگیم که یهو دیدم دعوا شده و دعوا کننده ها داشتن می اومدن طرف ما تو هم تو کالسکه بودی، دست و پام رو گم کردم فقط تونستم بابایی رو متوجه کنم بابایی هم سریع کالسکه رو برگردوند و برد تو یه مغازه، در حال فرار کردن بودیم که اون دو نفر خوردن به کمرم، اونقدر نگرانت بودم که متوجه درد نشدم خلاصه اسپری فلفل زده شد و دعوا متوقف شد تا تونستیم سریع محل رو ترک کردیم زانوهام از خطری که از سرمون گذشته بود داشت می لرزید، کلی خدا رو شکر کردم.

جمعه شب هم با مامان جون رفتیم شاهچراغ و سید علاءالدین حسین،دلم خیلی برای مامان جون گرفت ایشالا که پاشون زودتر خوب بشه، تو هم دعا کن گلم. این اولین زیارت تو بود دخترگلم، زیارتت قبول.

اولین زیارت مبینا

 روز شنبه بود داشتیم نهار می خوردیم اونقدر سرت رو چرخوندی برای دیدن ما که برای اولین بار تونستی بچرخی رو شکم خیلی ذوق زده شدم.مامان جون هی می گفت ماشالا برای کسی تعریف نکنیدا چشمش می زنن هرکی هم پرسید چند وقتشه بگین 5 ماهشه.

مامان جون و بابایی دلشون برات تنگ شده بود و هر روز زنگ میزدن و صدات رو گوش می کردن و باهات حرف میزدن،ما قرار بود جمعه به سمت تهران حرکت کنیم ولی برای بابا کار پیش اومدو مجبور شدیم دو روز بیشتر بمونیم و دوشنبه صبح به سمت تهران حرکت کنیم.

اینم چند تا عکس درراه برگشت به تهران

مبینادر راه برگشت به تهران

 

این عکس رو در کنار زاینده رود گرفتیم

پارک کنار زاینده رود پر بود از کلاغ من شنیده بودم که کلاغ ها چشم بچه های کوچیک رو نوک می زنن ،چون چشم بچه ها برق می زنه و معمولا رو به آسمون دراز می کشن،منم همه اش می ترسیدم که اتفاقی برای دخترم بیافته و تمام نهار رو با استرس تمام خوردم.

تو راه برگشت از شهرضا برات یه قلک خریدیم که مثل خودت قلقلیه و می خوایم پول هات رو توش پس انداز کنیم تا از کوچیکی مدیریت پول و پس انداز کردن رو یاد بگیری.وقتی رفتیم خونه باباجون قلکت هم تو ماشین بود و بابا جون اولین دشت قلکت رو انداخت

مبینا و قلکش

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)