مبینامبینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

عشق مامان و بابا

سفرنامه 1

1390/7/11 15:32
نویسنده : مامان و بابا
735 بازدید
اشتراک گذاری

چند روزی هست که از اولین مسافرتت برگشتیم،تو مسافرت دختر خیلی خوبی بودی روز شنبه ساعت ٦ بعداز ظهر رفتیم خونه مامان جون تا ازشون خداحافظی کنیم و ساعت ٧ شب حرکت کردیم به سمت شیراز تو تمام مسیر خواب بودی مثل همیشه اوقات که تا وقتی می شینی تو ماشین به خواب ناز می ری،هر دو ساعت یک بار بیدارت می کردم و بهت شیر می دادم و تا می گذاشتمت تو کریرت خوابت می برد.

مبینا جون در راه شیراز

مبینا جون در راه شیراز

 صبح روز یکشنبه ساعت ٩ صبح رسیدیم دم خونه مامان جون آفتاب و مسیر طولانی کلافه ات کرده بود، ولی وقتی رفتیم تو خونه به خاطر رقص نوری که به مناسبت ورودت روشن کرده بودن دیگه گریه نکردی و با کنجکاوی تموم محو تماشای نورهای رنگارنگ شده بودی، بابا جون که اولین بارشون بود تو رو دیده بودن بغلت کردن و بوست کردن، برای من و بابا امیر هم جالب بود وقتی دیدم باباجون باهات به زبون بچه گونه صحبت می کردن.

خستگی راه باعث شد که بعد از خوردن نهار سه تایی یه خواب خوب داشته باشیم.قراربود که عمه هات امشب بیان دیدنت،دخترعمه ات هم از ظهر اومده بود پیشت،ما هم لباس پوشیددیم و منتظرشون بودیم که عمه ات زنگ زد به ح.نانه و گفت بابا می یاد دنبالت حاضرباش، که متوجه شدیم امشب مهمان نداریم.من هم از خداخواسته رفتم تا بقیه خستگی راه رو از تنم بیرون کنم.

شب بعدی عمه هات با خانواده اومدن دیدنت،تو هم وقتی کلی ادم رو هم زمان دیدی که دورت جمع شدن ترسیدی و با همون لب ورچیدن های محتاطانه ات زدی زیر گریه. اون شب اونقدر بغلت کرده بودن که بدنت درد گرفته بود(البته بغل کردنت از رودوست داشتنت بود) موقع خداحافظی تو بغلم بودی و برای اولین بار بود که نمی تونستم آرومت کنم،همین که دوروبرت خلوت شد آروم شدی ولی همین که بابایی اومد بلندت کنه تا بریم بخوابیم شروع کردی به گریه کردن،تو این سه ماه این دومین باری بود که اینطوری گریه می کردی اولین بار زمانی بود که واکسن دوماهگیت رو زده بودی، هر کاری می کردم ساکت نمی شدی نه شیر می خوردی نه میخوابیدی، بابایی بردت پایین تاسرگرمت کنه بلکه اروم بشی، مامان جون دور سرت نمک چرخوند و بلافاصله آروم شدی و اومدی مثل یه دختر خوب مامانی به خواب رفتی.

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان علي
3 مهر 90 1:17
ايشاءا... هميشه به سفر .