مبینامبینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

عشق مامان و بابا

پو و و و و ف

1390/9/21 0:41
نویسنده : مامان و بابا
730 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزمامان،چندهفته ای هست که یادگرفتی بعد از شیر خوردن لب هات رومیخوری انگارکه یه چیزی تو دهنت گذاشتی و داری میخوریش،از دیروزهم یاد گرفتی که با لبات پووووف میکنی و خیلی از اینکارت لذت می بری، هی منم بهت می گم مامانی به جای این صداها بگو ماما بعد بابایی هم می گه ماما سخته بگو بابا،خلاصه سراینکه اول کدوم رو بگی با بابایی جنگ داریم و صد البته که همیشه مامانی پیروز میشه و بابایی تسلیم ولی خیلی زود شکستش رو یادش میره و دوباره هی میگه دخترم بگو بابا. یه چند باری ازهمون اول ها که به دنیا اومدی تو گریه هات گفتی ماما ولی من همش شک می کنم و میگم هنوز کوچولویی حتما اشتباه شنیدم،ولی بی صبرانه منتظر مامان گفتنت هستم عزیز دل مامان.

بابایی دو روزی هست که سرما خورده و به خاطر اینکه سرما نخوری بهت نزدیک نمیشه تو خونه هم ماسک میزنه و خیلی دلش برای بغل کردن و بوس کردنت تنگ شده، دیروز صبح که بابا می خواست بره دانشگاه ما رو گذاشت خونه مامان جون و عصر که اومد گفت شما بهتره بمونید فردا عصر میام دنبالتون،من هم به خاطر اینکه سرما نخوری قبول کردم.از زمانی که بابا رفت سرفه هات شروع شد و شب تا صبح خیلی بی تابی کردی و نتونستی بخوابی و چندباری بدون علت گریه کردی خلاصه من و مامان جون و باباجون تا صبح بیدار بودیم نزدیک های صبح مامان جون احساس کرد که یه کوچولو تب داری و برد دست و صورتت رو شست و یه کم تو بغلش آرومت کرد و خوابوند،ساعت نه صبح بود که با اجازه ات من از بی خوابی بیهوش شدم و یه دوساعتی خوابم برد.خداروشکر تبت قطع شد و سرفه هات هم کمتر شد،می خواستم عصر که بابایی اومد ببرمت دکترولی نظر مامان جون این بود که خوب شدی و بیخودی نبریمت دکتر.امروز همه اش بیحال فقط اطرافت رو نگاه می کردی و وقتی کسی باهات حرف می زد بهش یه لبخند می زدی وقتی من این حالت رومی دیدم جیگرم کباب میشد

دخترم وقتی دیشب توخواب ناله می کردی اشکم بی اختیار جاری شد و همه اش از خدا می خواستم که من جای تو درد بکشم،پیش خودمون بمونه یکم هم ترسیده بودم همه اش می ترسیدم تبت بالا بره و خدایی نکرده تشنج کنی،خداروشکر مامان جون پیشمون بود والا من تنهایی نمی دونستم چیکارکنم، تازه اولش چون فکر میکردم سرماخوردی باید روت رو کلی پتو بندازم که مامانی به دادمون رسید و تو رو از زیر دوتا پتو نجات داد و گفت دختر تب داره نباید اینقدر پتو بندازی روش،خوب چیکار کنم مامانی هول شده بودم فراموش کرده بودم باید چیکار کنم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

فرناز/ مامان ریحانه
21 آذر 90 6:04
سلام ممنونم از اینکه به ما سر زدین.
منم لینکتون کردم.
دخملی من که اول ماما گفت و بعد بابا
راستی کاش تاریخ تولدش رو کنار وبلاگش بنویسین کلی گشتم تا پیداش کنم.
می بوسم این نازنازی جون رو

مرسی عزیزم،چشم حتما
mamani helena
21 آذر 90 16:18
vay elahi fadat besham khoda nakone dige mariz beshi doset daram
مرسی مامانی هلنا جون

mamani helena
21 آذر 90 16:19
vay ghorbonet beram enshala hichvaght mariz nashi