مبینامبینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

عشق مامان و بابا

واکسن 6 ماهگی

1390/10/10 13:03
نویسنده : مامان و بابا
1,578 بازدید
اشتراک گذاری

امروز بیست و سوم آذرماه هست ودو روز دیگه نوبت واکسن 6 ماهگی مبیناخانم،سری پیش بعد از زدن واکسن زیاد اذیت نشدی، امیدوارم ایندفعه موقع زدن واکسن هم اذیت نشی دخترم.

بابایی رفته شیراز و متاسفانه برای جشن تولد 6 ماهگیت بابایی پیشمون نیست، ولی عیب نداره هفته دیگه شب چله است و بابایی هم از شیراز برگشته، یه کیک خوشگل می گیریم و میریم خونه مامان جون و اونجا در کنار بقیه شش ماهگیت رو جشن میگیریم.

چقدر زود شش ماه گذشت، باورم نمیشه شش ماه هست که سه تایی درکنارهم هستیم. تو این مدت که به نظرم مثل برق گذشت خیلی چیزها یاد گرفتی، و هر بار با خنده های قشنگت حس شیرین مادر بودن رو تو وجودم می پرورونی. دختر خوش خنده مامان خیلی دوستت دارم، هر وقت به صورت مامان نگاه میکنی حتی زمانی که محو بازی یا نگاه کردن به تلویزیون هستی بهم لبخند می زنی،روزهای اولی که به دنیا اومده بودی هر بار که بهت نگاه می کردم به نشونه سلام میخندیدم مخصوصا صبح ها وقتی بیدار میشدی و من بهت لبخند می زدم کلی ذوق می کردی، و حالا تمام اون لبخندها رو داری بهم برمیگردونی، قربون دختر حق شناسم بشم.

راستی بابایی قبل از رفتن سرماخورده بود و از دیروز مامان هم سرما خورده، دیشب تا صبح هی گرمم میشد و هی سردم میشد، فقط خدا کنه تو سرما نخوری چون بهت واکسن نمی زنن.

روزی که بابا رفت خاله اومد پیشمون تا تنها نباشیم،کلی سه تایی خوش گذروندیم، دیروز هم مامان جون اومد و با خاله رفتن که مامان جون پالتو بخره و شبش هم همگی رفتیم پاساژگردی و من برای فرشته ی کوچولوم یه دست بلوز شلوار خوشگل خریدم که سال دیگه اندازه ات میشه و یه گل سر خوشگل،ت احالا این مدل گل سرندیده بودم سیستم داشت برای خودش، فنری بود و باید بازش می کردی و رو موها ول می کردی. روسرت خیلی قشنگتر هم میشد،تصمیم دارم به زودی ببرمت آتلیه، دنبال یه آتلیه خوب نزدیک خونمون هستم و منتظرم که یه کوچولو بزرگتر بشی تا راحتتر بتونی بشینی و اذیت نشی.

این هم چندتا عکس از دخترم

یکی بیاد با هم تلویزیون نگاه کنیم

موشی،خرسی من از حموم اومدم خوابم میاد میاید با هم بخوابیم؟

*مبینا امروز پنج ماه و بیست و سه روزش هست*

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)