دومین سفر به شیراز
دختر گلم از وقتی که بدنیا اومدی این دومین بار هست که به مسافرت میری و هر دوبارش هم رفتیم شیراز تا مامان جون و باباجون شیرازی نوه ی گلشون رو ببینن.بین دو ترم دانشگاه بود و بابایی وقتش آزادتر بخاطر همین تصمیم گرفتیم که بریم شیراز ولی مشکلی که بود این بود که هوا سرده و می ترسیدیم که سرما بخوری بخاطر همین گزینه ی ماشین خودمون رو گذاشتیم کنار و تصمیم گرفتیم این بار با قطار سفر کنیم،با اینکه قطار تهران-شیراز تازه راه افتاده ولی مدت زمانی که تو راه هستیم حتی از اتوبوس هم بیشتر هست ولی خوبیش این بود که می تونستی تو قطار راحت بخوابی و سرما هم اذیتت نمی کرد.خلاصه برای ٢٥ ام دی بلیط گرفتیم و هفتمین ماهگردت رو تو قطار سه تایی گذروندیم.وقتی وارد کوپه شدیم دیدیم یه آقا و خانم مهربون همسفرمون هستن ولی مشکل اینجا بود که سنشون زیاد بود و برای خواب نمی تونستن برن بالا بخوابن،آقای مهربون گفت که می تونه بره بالا ولی من شب به بابا احتیاج داشتم تا کمکم کنه برای نگهداری ازت، بخاطرهمین بابایی رفت با مدیر قطار صحبت کرد و گقت اگرکوپه ای خالی هست ما هزینه ی بیشتری بدیم و بریم تو اون کوپه،آقای مدیرهم برامون یه کوپه پیدا کردن که توش فقط یه پسر بود که د اشت می رفت شیراز سربازی و شب تا صبح همش صداش می اومد که داره گریه میکنه(ما هم کلی دلمون براش سوخت)با این که تخت خالی بود ولی من میترسیدم که تو رو از خودم جدا کنم،هی بابایی می گفت چمدونها رو جلوی تخت می گذارم مطمئن باش چیزی نمیشه مبینا رو بخوابون رو تخت و خودت هم برو بخواب ولی من همه اش فکرهای منفی می کردم که نکنه قطار چپ کنه و من ازت دور باشم ،نکنه قطار آتیش بگیره من پیشت نباشم ،نکنه قطار ترمز اضطراریش رو بکشه و اونوقت تو پرت بشی زمین،خلاصه تا صبح تو رو چسبوندم به خودم و دوتایی رو یه تخت خوابیدیم،البته صبح که بلند شدم تمام بدنم خشک شده بود صبح رفتم صورتم رو شستم و یه فنجون چای خوردم تا خستگی از تنم بیرون بره و بعد بردمت تو راهرو تا از پنجره بیرون رو ببینی،سه تا دختر بچه هم تو راهرو داشتن بازی می کردن،تو با دیدن اونها اونقدر ذوق کردی که نزدیک بود خودت رو از بغلم پرت کنی بیرون انگار متوجه شده بودی که اون ها نی نی هستن،هر کس هم از راهرو رد می شد می ایستاد و باهات چاق سلامتی می کرد و تو هم با خنده های قشنگت جوابشون رو می دادی،ساعت نزدیک یازده رسیدیم شیراز و یه راست رفتیم خونه مامان جون،با دیدن مامان جون اصلا غریبی نکردی و مثل همیشه خیلی راحت رفتی بغلشون.
شب داشتیم شام میخوردیم که یهو عمه ها اومدن،آخه نگفته بودن که می یان منم سریع فقط تونستم لباس خودم رو عوض کنم و تو با همون بلوز و شلوار خونه از عمه ها استقبال کردی.
ادامه سفرنامه رو بعدا می یام می نویسم.