هوووووووووووووورا بالاخره دخترم چهاردست و پا راه رفت
الهی قربون دست و پاهای کوچولوت بشم دخترم،امروز بالاخره بعد از کلی تلاش برای ایستادن رو دست و پاهات،سه قدم رفتی جلو،اونقدر ذوق کردم که دلم می خواست داد بزنم و بابایی رو صدا کنم ولی می دونستم با صدای من تمرکزت بهم می خوره و می افتی،یواش بابایی رو صدا کردم ولی متوجه شدی و برگشتی به من نگاه کردی،ولی تا شب که بخوابی چندین بار سه چهار قدم رفتی جلو و بابا هم دید،چقدر ذوق داره وقتی به این فکر می کنی که 8 ماه پیش دخترت فقط می خوابید و شیر می خورد ولی الان کل خونه رو یادگرفته و همه جا سرک میکشه.چند روزی هم هست که تا من میشینم و یا دراز میکشم بدوبدو میای و از سروکولم بالا میری،انگار می خوای کوهنوردی کنی،وقتی هم صورتت میرسه به صورتم با ذوق و نفس های تندتند تمام صورتم رو می خوری(انگار می خوای بوسم کنی).الان که دارم می نویسم دلم داره برات پر می زنه و می خوام زودتر بیام پیشت و مثل هرشب بوت کنم و یه کوچولو فشارت بدم تا تکون بخوری و خودت رو به سمت من بکشی،بدجنس شدم مامانی!می دونم ولی عاشق اینم که به سمت من بچرخی و خودت رو تو بغلم جا کنی.دلم برای اون روزهای اولی که بغلت می کردم و رو کاناپه لم می دادم و تو رو رو سینه ام می خوابوندم تنگ شده،آخه الان دیگه هروقت میای بغلم آروم و قرار نداری و هی تکون می خوری،انگار می خوای از بغلم فرار کنی،اون روز داشتم ازت خواهش می کردم که یه بار دیگه سرت رو رو سینه ام بگذاری و بخوابی،که به ساعت نکشید که دمر رو سینه ام خوابیدی،اونقدر بوست کردم و نازت کردم برای اینکه آرزوی اون روزم رو براورده کردی.
مامانی چند روزی هست که قرار شده لب تاپ واسه من باشه و پی سی برای بابا تا دعوامون نشه،آخه بابایی بیشتر کارهاش با کامپیوتر هست،از اون موقع نشده چندتا عکس برات تو وبلاگ بگذارم چون عکس هات تو پی سی هست و تو لب تاپ عکس ندارم برات بگذارم،باید یه روزی سر بابا رو کلاه بگذارم و جام و باهاش عوض کنم تا بتونم وبلاگت رو با عکس هات خوشگلتر کنم.تمام پست های قبلی عکس ندارن ولی در اسرع وقت برای همشون عکس میگذارم
*امروز مبینا جان 8 ماه و 8 روزش هست*