چهاردست و پا میشه دخترم
دخترم دیگه به راحتی می تونی خودتو رو چهاردست و پا نگه داری ولی هنوز نمی تونی به جلو بری.
تازگی هم یاد گرفتی که سینه خیز بری،وقتی یه چیزی جلوت می گذاریم در عرض یه چشم به هم زدن خیلی زود خودت رو می رسونی بهش،از جمله چیزهایی که خیلی علاقه داری خودت رو بهشون برسونی:ظرف میوه،سینی چای،گوشی موبایل،کنترل تلویزیون،ریشه های فرش،لب تاپ،دی وی دی پلیر،ریسیور و هرآنچه که برات خطر داره.راستی خیلی علاقه داری که سبد اسباب بازی هات رو پر کنم و تو با هیجان هی تکون تکون بدی تا خالی بشه.تا سجاده ام رو پهن میکنم نماز بخونم درعرض چندثانیه سجاده رو میپیچونی دور خودت.
راستی در یک لحظه غفلت رفتی و یکی از دکمه های لب تاپ بابایی رو کندی،وقتی قیافه ی بابایی و تو رو دیدم اونقدر خندیدم،تو از ته دل می خندیدی و به من و بابا نگاه می کردی و بابا هم مونده بود چیکار کنه بخنده یا گریه کنه ولی قیافه ی بابا تو اون موقع دیدن داشت.
چند روزی هم هست که شدی مبینا خطر،یه کارهایی میکنی و یه جاهای خطر ناکی می ری که در لحظه نزدیک هست که سکته کنم با اینکه سعی کردیم چیزهای خطرناک رو از دورو برت جمع کنیم ولی باز یه چیزهایی هست که برامون غیرقابل پیش بینی هست،دیشب رو تخت خودمون خوابوندمت و کلی بالشت و دورت چیدم که خدایی نکرده غلط نزنی و بیافتی و رفتم مشغول اتو کردن لباس ها شدم بابایی هم پشت نت بود و داشت کارهای خودش رو می کرد وقتی بلوزها رو اتو کردم و با احتیاط و بی سروصدا اومدم تو اتاق تا آویزونشون کنم دیدم که شروع کردی به غلط زدن و از رو سدهایی که چیده بودم گذشتی و اومدی لبه ی تخت با دستم مواظبت بودم ولی وقتی دیدم که از روی همه ی سد هایی که برات درست کردم تونستی رد بشی قلبم تو دهنم اومد و خدا رو شکر کردم که اومدم تو اتاق و زود متوجه این موضوع شدم.همون موقع با بابایی تصمیم گرفتیم که ببریمت تو تخت خودت بخوابونیمت ولی چند دقیقه ای که گذشت بیدار شدی و چون عادت داری فقط می می بخوری تا دوباره بخوابی،نشد که دوباره تو تختت بخوابونیمت به خاطر همین بند و بساطمون رو آوردیم تو پذیرایی و سه تایی اونجا خوابیدیم.
*مبینا جان تا امروز هفت ماه و دوازده روز داره*