مبینامبینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

عشق مامان و بابا

چهاردست و پا میشه دخترم

1390/12/8 14:31
نویسنده : مامان و بابا
819 بازدید
اشتراک گذاری

دخترم دیگه به راحتی می تونی خودتو رو چهاردست و پا نگه  داری ولی هنوز نمی تونی به جلو بری.

تازگی هم یاد گرفتی که سینه خیز بری،وقتی یه چیزی جلوت می گذاریم در عرض یه چشم به هم زدن خیلی زود خودت رو می رسونی بهش،از جمله چیزهایی که خیلی علاقه داری خودت رو بهشون برسونی:ظرف میوه،سینی چای،گوشی موبایل،کنترل تلویزیون،ریشه های فرش،لب تاپ،دی وی دی پلیر،ریسیور و هرآنچه که برات خطر داره.راستی خیلی علاقه داری که سبد اسباب بازی هات رو پر کنم و تو با هیجان هی تکون تکون بدی تا خالی بشه.تا سجاده ام رو پهن میکنم نماز بخونم درعرض چندثانیه سجاده رو میپیچونی دور خودت.


راستی در یک لحظه غفلت رفتی و یکی از دکمه های لب تاپ بابایی رو کندی،وقتی قیافه ی بابایی و تو رو دیدم اونقدر خندیدم،تو از ته دل می خندیدی و به من و بابا نگاه می کردی و بابا هم مونده بود چیکار کنه بخنده یا گریه کنه ولی قیافه ی بابا تو اون موقع دیدن داشت.

چند روزی هم هست که شدی مبینا خطر،یه کارهایی میکنی و یه جاهای خطر ناکی می ری که در لحظه نزدیک هست که سکته کنم با اینکه سعی کردیم چیزهای خطرناک رو از دورو برت جمع کنیم ولی باز یه چیزهایی هست که برامون غیرقابل پیش بینی هست،دیشب رو تخت خودمون خوابوندمت و کلی بالشت و دورت چیدم که خدایی نکرده غلط نزنی و بیافتی و رفتم مشغول اتو کردن لباس ها شدم بابایی هم پشت نت بود و داشت کارهای خودش رو می کرد وقتی بلوزها رو اتو کردم و با احتیاط و بی سروصدا اومدم تو اتاق تا آویزونشون کنم دیدم که شروع کردی به غلط زدن و از رو سدهایی که چیده بودم گذشتی و اومدی لبه ی تخت با دستم مواظبت بودم ولی وقتی دیدم که از روی همه ی سد هایی که برات درست کردم تونستی رد بشی قلبم تو دهنم اومد و خدا رو شکر کردم که اومدم تو اتاق و زود متوجه این موضوع شدم.همون موقع با بابایی تصمیم گرفتیم که ببریمت تو تخت خودت بخوابونیمت ولی چند دقیقه ای که گذشت بیدار شدی و چون عادت داری فقط می می بخوری تا دوباره بخوابی،نشد که دوباره تو تختت بخوابونیمت به خاطر همین بند و بساطمون رو آوردیم تو پذیرایی و سه تایی اونجا خوابیدیم.

*مبینا جان تا امروز هفت ماه و دوازده روز داره*

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

dp
8 بهمن 90 0:55
سلام . ضمن آرزوی سلامتی و شادکامی برای شما و خانواده محترمتون . وبلاگ ملیسا جان مجددا با مطلب جدید به روز شد . با نظرات قشنگتون بنده و ملیسا خانم رو مفتخر کنید . ممنونم.
مامان نفس طلایی
8 بهمن 90 11:54
افرین
كاكل زري يا نازپري
9 بهمن 90 20:36
آخي مبينا جون ناااااااااااااااااز فدات شه خاله چقده تو هلوييييييييي
الهه
14 بهمن 90 17:39
عزیزم ...خدا حفظش کنه شیطونیاش داره شروع میشه
مهسا مامان مرسانا
16 بهمن 90 1:30
مامان آوسا
16 بهمن 90 8:29
آویسا هم با می می می خوابه و از طرفی من هم اصرار دارم حتما" تو تخت خودش عادت کنه بخوابه برای همین مثل بند بازا از تختش بالا میرم و مچاله کنارش می خوابم و شیرش میدم میدونم کار خوبی نمیکنم اما فعلا" خوب جواب داده
زهرا
16 بهمن 90 13:27
سلام خوبید ؟ مبینا جونم چطوره؟ ممنون از پاسختون راستش من خورم رشتم مهندسی مدیریت اجرایی ولی گواهی تدریس نجوم به کودکان را دارم و به همین خاطر این عکس مبینا جون را خیلی دوست داشتم مینا را ببوسید راستی از کارتون که برای لحظات زندگی مبینا سایت درست کردید خیلی خوشم امد