به قول بابایی...

عشق مامان از وقتی که 8 ماهت تموم شد ماشالا هر روز من و بابایی رو از کارهات متحیر میکنی،یه کارهای می کنی که همه اش پیش خودم میگم یعنی این مبینای منه که داره این کارها رو میکنه،چند روز پیش که فرش ها رو داده بودیم قالی شویی،وسط پذیرایی برات دوچرخه ای که باباجون سوغات بهت داده بودن رو آوردم روشن کردم،اول با تعجب چند ثانیه ای بهش نگاه کردی و بعد با همون خنده ی خاصه خودت به من نگاه کردی و خودت رو به نشانه ذوق تکون تکون دادی ،وقتی دوچرخه می خواست از جلوت رد بشه و می خواست بخوره به پات،پاهای کوچمولوت رو بالا می بردی که از جلوی پات رد بشه.این یه نمونه از کارهات بود،به قول بابایی که میگه دخترم به بلوغ فکری رسیده،انگار چندین درجه پیشرفت کردی،دیگه به این راحتی ها نمیشه گولت زد تا چیزی از دستت بگیریم یا چیزی رو قایم کنیم.چند روزی هم هست که وقتی دستم رو میارم جلوت و بهت میگم این رو بده به مامان هرچی دستت باشه حتی اسباب بازی های محبوبت رو آروم می گذاری تو دستم(آخه قبلا پرت می کردی تو دستم).خلاصه اونقدر این روزها بهم خوش میگذره که روزی هزاران مرتبه از خدا بخاطر داشتن تو تشکر میکنم و آرزو میکنم که هرکس چشم براه یه فرشته هست خدا زودتر این نعمت رو بهشون بده.

*مبینای عزیزم تا امروز8 ماه و 14روزش هست*