مبینامبینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

عشق مامان و بابا

1 سال و 1 ماه و 1 روز

1391/5/2 15:20
نویسنده : مامان و بابا
749 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه ی بهاری مامان، ماه من،عزیز من،روح من عاشقتمممممممممممممممم تا بینهایت.میپرستمت رنگین کمون زندگیم.امروز دلم میخواست بخاطر نماز خوندنت بخورمت،حالا دیگه ازمامان تقلید میکنی فدای سجده رفتنت بشم،من قبلا فکر می کردم که باید همه چی رو بهت یاد بدم ولی امروز دیدم که خودت داری همه چی رو یاد میگیری بدون دخالت من.اشب وقتی داشتم چادرنمازم رو سرم می کردم بهت گفتم مبینا بریم نماز بخونیم که همون موقع نشستی رو زمین و سجده کردی،اگر بدونی چه شکی بهم وارد شد بعد که دیدی چقدر ذوق کردم بلند شدی و جلوت رو نگاه کردی و یه چیزهایی زیرلب گفتی و دوباره نشستی و سجده کردی،دیگه با دیدن دومین صحنه داشتم غش میکردم اونقدر چلوندمت و بوست کردم که یهو به خودم اومدم دیدم از بس خندیدی نفست داشت بند می اومد.سریع زنگ زدم به بابا و براش تعریف کردم که چه صحنه ای رو از دست داده.

خدایا مرسی بخاطر تمام شادی هایی که به من و دخترم ارزانی می کنی.

عشقم کارهایی که انجام میدی اونقدر زیاده که نمی دونم از کدومش بگم،تو پست قبل یه سریشون رو گفتم بعد دیدم پستش خیلی طولانی شد گفتم بقیه رو اینجا بگم.

دخترم مرسی بخاطر تمام عشقی که نثار من میکنی لحظه ای که برای اولین بار نازم کردی،لحظه ای که برای اولین بار بوسم کردی و لحظه ای که برای اولین بار بغلم کردی همه و همه لذتی هست که هیچوقت فراموش نمیکنم.

چند شب هست که موقع خواب وقتی که شیرت رو میخوری دست می اندازی دور گردنم و آروم تو بغلم میخوابی و هراز گاهی  دستت رو که دور گردنم هست فشارمیدی،انگار میخوای محبتت رو بهم نشون بدی.تو اون موقع هست که دلم می خواد زمان بایسته و من و تو تاابد در آغوش هم باشیم.

در طول روز همه اش دوست داری هیچکاری نکنم و فقط کنارت بشینم و تو به بازیت برسی و گاهی هم بیای و از سرو کله ی من بالا بری و پشتم قایم بشی و دالی بازی کنی،وقتی بین بازیت یهو میای و دست میاندازی دور گردنم و بوسم میکنی و دوباره میری سراغ بازیت تو دلم کوه قند هست که آب میشه.هروقت هم که تو بغلم هستی و بهت میگم مبینا مامان رو بغل کن دستات رو دور گردنم حلقه میکنی و وقتی میگم محکم بغل کن صورتت رو به صورتم فشار میدی و محکم خودت رو بهم میچسبونی.مبینا بوسم کن یه بوس گنده ی صدادار میکنی.

همه اش تو این فکر هستم که نکنه وقتی دخترم بزرگ شد و برای خودش مستقل شدو دیگه به من نیازی نداشت این محبت ها رو ازم دریغ کنه،فکر کنم اون روز دیگه نفس کشیدن برام سخت شه،فدای چشم های نازت بشم عشقم آخه تو دنیای مامانی،خدایا اون روز رو نیار،خدایا خودت کمکم کن تا بتونم  گل باغ زندگیم رو خوب آبیاری کنم تا همیشه رابطمون سبز باشه با شکوفه های سفید

* 1 سال و 1 ماه و 1 روز*

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان انیسا
27 تیر 91 11:57
وای چقدر کاراش شبیه آنیساست شاید به خاطره نزدیکی سنشونه ببوس این دختر با محبت رو
مامان انیسا
28 تیر 91 8:24
سلام عزیزم من آنیسا رو موسسه اردیبهشت ثبت نام کردم ولی تعریف موسسه بادبادک رو هم زیاد شنیدم اما متاسفانه شماره تلفنی که ازش دارم قدیمیه مثل اینکه تغییر مکان داده >اینطور که شنیدم تو این کلاس ها رو خلاقیت بچه ها کار میکنند و کلا 8 جلسه هست البته من بیشتر هدفم اینه که آنی تو محیطی که همه هم سالاشن قرار بگیره و اجتماعی تر شه
مامان گلی
28 تیر 91 12:53
واییییییییییییی با شکوه برای ما هم سر نماز دعا کن.
مامان طلایی
28 تیر 91 17:23
ای جوونم! چه عشقی می کنی این روزا با مبینا جوون! ای کاش این روزها ثابت بمونن یا آرومتر سپری بشن...تا حسابی از کارهاشون لذت ببریم. ذوق کردم گفتی شبا دستش رو دور گردنت حلقه میکنه... عاشقتم عروسکم! مبارک باشه و پر از خوشی و سلامتی 1سال و 1 ماه و 1 روزگیت!
الهه
2 مرداد 91 9:49
عزیـــزم! میبنای مهربون. مطمئن باش عاطفه ای که در کوچکی بین مادر و کودک شکل میگیره تا ابد موندگاره. فقط از سر نیاز به مادر نیست. ) ببووووس دخترک مهربونت رو
مامان طلایی
3 مرداد 91 3:42
ای جوونم عکس خوشملش رو ببینین... چه ماه شدی عروسکم! هزار ماشاا...
فلامک (مامان آمی تیدا)
7 شهریور 91 13:05
خوشگل چشم شیطونی! لینکت کردم تا هر روز عکسهای نانازیت رو ببینم
mamani helena
12 شهریور 91 15:13
salam vay azizamo bebin mese fereshteha shode. mamani aksasho kodom atoliye gerefti kheili nazan ?ma ham be roz shodima. bebos eshghamo