تمام زندگیم دخترم
عزیم دلم آرام جانم زندگی من امیدم روحم همه ی هستی من...دوستت دارم
امروز تو دندانپزشکی نزدیک دوساعت ازت دور بودم،چه لحظات سختی برمن گذشت،یهو یادم اومد که بابایی خسته است چون شب قبلش تا صبح بیدار بود و من تو رو سپرده بودم دست بابایی،پیش خودم گفتم نکنه تو پارک یا خیابون ازت غافل بشه و تو گم بشی و چون من هم مثل هزاران مادر دیگه همیشه دلواپسم در یک چشم به هم زدن تا تهش رفتم که نکنه گم بشی و گیر این بچه دزد ها بیافتی و تواین سرما ببرنت پشت چراغ قرمز و بهت غذا ندن و بدون مامان نتونی بخوابی و گریه کنی و اون ها تو رو بزنن و ... حتی یادآوری این فکرها عذابم میده،اینها رو هیچکس نمیتونه بفهمه بغیر از یه مادر،که چقدر میتونه دردآور باشه این سناریو،تو همین فکر بودم که اشکم جاری شد،دکتر بهم گفت دردداری؟با سرم اشاره کردم نه،قیافه ی متعجب دکتره دیدن داشت.چیزی که تو اون لحظه از خدا خواستم این بود که زودتر کارم تموم بشه و بتونم محکم بغلت کنم.وقتی کارم تموم شد نمی دونم خودم رو چطور به شما رسوندم وقتی داشتم از خیابون رد میشدم،بابا من رو بهت نشون داد و تو با ذوق برام دست تکون می دادی و تا در ماشین رو باز کردم محکم بغلم کردی،انگار تو هم دلت برای در آغوش کشیدن من تنگ شده بود.
مبینا همیشه پیشم بمون،همیشه برای مامان و بابا بمون،من طاقت یه لحظه دوریت رو ندارم.
عاشق موهای لوله لوله اتم
این کلاه مامانه که وقتی از حموم میام سرم میگذارم و تو سریع از سرم برمیداری و رو سر خودت می گذاری،جالبه که از کلاه گذاشتن سرت متنفری ولی عاشق وسایل مامانی
هر روز با یه کار جدید ما رو شگفت زده میکنی،اونقدر همه چی داره سریع می گذره که وقت نمیکنم بیام همشون رو بنویسم.اون روز یه تیشرت زرد تنم بود بهت گفتم مبینا لباس مامان چه رنگیه؟زرده؟تو هم بلافاصله گفتی زرده(حتی اون کسره آخرش رو هم از قلم ننداختی)
همچنان عاشق کارهای آکروباتی هستی،امروز رفتی رو دسته ی راحتی ها ایستادی و مثل بندبازها دستات رو برای حفظ تعادلت باز کرده بودی.آروم اومدم کنارت تا ازت مراقبت کنم و بهت گفتم دخترم این کار خطرناکه،نمی دونم چطور باید خطرها رو برات توضیح بدم تا باعث ترسیدنت هم نشه و تو ذوقت نخوره
یک هفته ای هست که دوست داری خودت تنهایی غذا بخوری که متاسفانه نمی تونی خوب بخوری و نمی گذاری من هم بهت غذا بدم و اینطوری گشنه میمونیوقتی داریم غذا میخوریم میای قاشق و چنگال ما رو هم میگیری و باهاشون غذای ما رو هم میزنی،خودت دیگه فکر کن چه کثیف کاریی میشه،من بیچاره باید هر روز کلی مشغول تمیزکردن لباسهات و آشپزخونه باشم.
*مبینا جان تاامروز 16 ماه و 24 روز داری*