18 ماهگیت مبارک
عزیز مامان یک سال و نیم هست که اومدی و با اومدنت دنیای من و بابا رو زیباتر کردی.ممنون بخاطر همه ی حس های قشنگی که تو این مدت بهمون هدیه دادی.اگر تو نبودی من هیچ وقت نمی تونستم حس قشنگ مادری رو داشته باشم.
دیروز از اونجایی که بابا نمیتونست باهامون برای واکسن زدنت بیاد مامان جون زحمت کشیدن و اومدن تا ما تنها نباشیم.خدا رو شکر همه چی خوب بود و رو نمودار،وقتی می خواستیم بریم سمت اتاق واکسن،دل تو دلم نبود،همه اش فکر های عهد قجری می اومد سراغم که نکنه واکسن و اشتباه بزنن یا واکسنش فاسد باشه و یه بلایی سرت بیاد،قبل از تو یه کوچولوی دیگه هم اومده بود برای واکسن 18 ماهگیٍ،مامان جون باهاش حرف می زد تا سرگرم بشه و دردش نیاد که تو حس تملکت گل کرد و هی شروع کردی به صدا کردن مامان جون تا با تو حرف بزنه.موقع واکسن خیلی گریه کردی.مامان جون برات کلی خوراکی آورده بود و تونستیم با اونها سرت رو گرم کنیم تا دردت فراموش بشه.
دیشب تبت بالا بود و تا صبح خواب به چشم من و بابا نیومد و مدام تبت رو چک میکردیم،یه مقدار موقع خوردن قطره استامینوفن اذیت شدی و بالا آوردی.ولی از صبح خداروشکر حالت خوب بود و مشکلی نداشتی.امیدوارم امشب دوباره تبت بالا نره و راحت بخوابی.راستی تو این یک سال و نیم برای اولین بار امشب بابا تو رو خوابوند و برخلاف شب های دیگه که کم کم یک ساعت طول میکشید تا بخوابونمت تو بغل بابایی خیلی زود خوابت برد.
بعد از زدن واکسن
با دیدن چهره ی مریض حالت دخترم ازخدا میخواستم که تمام دردهات رو به من بده تا کوچولوی من مثل همیشه بخنده
بخند دخترم همیشه بخند این تنها درسی هست که دلم می خواد از تمام زندگی بهت بدم