مبینامبینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

عشق مامان و بابا

20 ماهگی

1391/11/25 14:13
نویسنده : مامان و بابا
780 بازدید
اشتراک گذاری

عشق مااااااااااااااااااااااااااااااامااااااااااااااااااااااااااااان تو چقدر بزرگ شدی،آخه من چطوری تک تک لحظات با تو بودن رو ثبت کنم،حتی وقت نمیکنم که بشینم و اونها رو تو ذهنم مرور کنم.روزها با سرعت باد دارن میگذرن چند ماه دیگه دوسال و نه ماه با تو بودن رو پشت سر میگذارم.

تو راه برگشت از شیراز(اصفهان) 

دختر کتابخون مامان

از اینکه اینقدر خوب و مهربونی لذت میبرم از اینکه مثل مامان دختر مرتبی شدی و همه اسباب بازیهات رو بعد از بازی کردن دوست داری سرجاش بگذاری لذت میبرم،ازاینکه اگر یه آشغال رو زمین ببینی سریع میبری می اندازی سطل زباله و پشت سرش میگی غا(یعنی آشغال بود) لذت میبرم،از اینکه تا غذامون رو میخوریم ظرف ها رو می اندازی داخل سینک لذت میبرم،از اینکه بعد از گرفتن هرچیزی سرت رو کج میکنی و صدات رو نازک میکنی میگی ممنون( ممو) لذت میبرم،از اینکه وقتی ازت میخوام یه کاری بکنی یا نکنی تو سرت رو کج میکنی و میگی چشم(چش)لذت میبرم،از اینکه میای و گردنم و بغل میکنی و بوسم میکنی لذت میبرم،از اینکه وقتی میگم مبینا خسته ام میای و ماساژم میدی لذت میبرم،از اینکه دمر میخوابی و دستم رو میگذاری رو کمرت تا ماساژت بدم لذت میبرم،از اینکه لباس های رنگا رنگ تنت میکنم و باهم میریم بیرون لذت میبرم،ازاینکه گاهی یه کلمه جدید میگی لذت میبرم،ازاینکه با همه ی بچه ها خوب هستی و دوسشون داری و هروقت یه نی نی میبینی نازش میکنی لذت میبرم،از اینکه وقتی خجالت میکشی انگشتات و بهم میبافی و سرت رو کج میکنی و زمین رو نگاه میکنی لذت میبرم...

قربون اون همه ناز و عشوه ات بشم

عاشق حرف زدن های طولانی همراه با حرکات دست و سروصورتت هستم،گاهی نیم ساعت میشینیم و با هم همینطوری حرف میزنیم،گاهی دلم میخواد بدونم واقعا چی داری بهم میگی.هروقت اتفاقی می افته با حرکت دست و نشون دادن و گفتن کلمه های دست و پاشکسته منظورت رو بهم می فهمونی.دارم لحظه شماری میکنم برای زمانی که بتونی کامل حرف بزنی.

تو این مدت هر چهار دندون نیشت دراومدن،مبارکت باشه فرشته ی من.دوماهی هست که مسواک میزنی،البته دوست داری خودت این کار رو بکنی که بیشتر جنبه تفریح داره تا مسواک زدن واقعی ولی از قدیم گفتن کاچی بهتر از هیچی.خاله ثریا زحمت کشیدن و دندون هات رو چک کردن،که خداروشکر مشکل پوسیدگی نداشتن.

غصه من تو این مدت میوه نخوردنت هست،به هرشیوه ای که فکرش رو بکنی سعی کردم میوه یا آبمیوه بهت بدم ولی نشد.نمیدونم چرا اصلا دوست نداری چیز جدیدی و تست کنی،حتی برای ارضا کنجکاوی هم که شده.یه بار باهم رفتیم پیتزا بخوریم،یه پیتزا خانواده گرفتیم و یه ظرف سیب زمینی سرخ شده،تا غذاها اومدن سرمیز یه راست رفتی سراغ عشقت یعنی سیب زمینی و یه انگشت هم به پیتزا نزدی یا کیک تولد مامان رو اصلا انگشت هم نزدی.نمیدونم چرا آخه با شناختی که ازت دارم دوست داری به همه چی دست بزنی و تجربه  کنی ولی در مورد غذا اصلا اینطور نیستیسوال

قالب غذایی که میخوری گوشت هست البته بیشتر مرغ و بوقلمون و سیب زمینی اعم از سرخ شده یا پوره یا آبپز و کشمش.

یه مدت بود که به شربت مولتی ویتامین عادت کرده بودی و خیلی راحت میخوریدی و بعدش هم یه لیوان آب میخوردی ولی متاسفانه بعد از مریضی به همه چی که تو قاشق برات میریزم تا بخوری بدبین شدی و نمیخوری،که این هم اضافه شد به نگرانی هام. 

عاشق عروسک تدی هستی و از کتاب لذت میبری،من تو مسافرت یا کلا تو ماشین فقط با کتاب میتونم سرگرمت کنم،تا حالا هم کلی کتاب داری و هرکدومشون رو صدباری فکر کنم برات خوندم،گاهی از رو متن گاهی از رو عکس گاهی با پرسش و پاسخ روی عکس ها،خلاصه اینکه مامانی باید از صبح کار و زندگیش رو ول کنه و بشینه کنار پرنسس و باهاش بازی کنه.

شیراز که رفته بودیم یه روز رفتیم خونه یکی از دوستای دوران دانشجویی مامان که الان یه نی نی تو دلش داره و یکی دیگه از دوستام هم با دوقلوهاش اونجا بودن،که تو خیلی باهاشون بازی کردی،از اون روز به بعد هروقت بهت میگم مبینا اسم دوستت چیه میگی(mahma)

 که اسم عمو محمد هم هست و وقتی برات پاستیل میخره و ما ازت میپرسیم کی برات پاستیل خریده میگی (mahma)

هروقت میخوای با کسی عکس بگیری دستت رو می اندازی دور گردنش و با محبت بهخودت فشار میدی

دخترم با دوقلوها


 یه روز هم بردیمت صداو سیما برنامه کودک اتل متل،با اینکه خیلی خوابت می اومد و بدخواب شده بودی ولی دختر خوبی بودی و اصلا اذیت نکردی.اتفاقی که افتاد این بود که آقای کارگردان تو رو انتخاب کرد و داد بغل مجری و ازش خواست برنامه رو با تو شروع کنه،تواون لحظه وقتی برنامه رفت رو آنتن اشک شوق از چشمام جاری شد،از اینکه میدیدم دخترم اونقدر بزرگ شده که مستقل تو یه برنامه تلویزیونی شرکت کرده و کنار بقیه بچه ها نشسته و با شادی دست میزنه،حس خیلی غریبی بود برام.

 

راستی یه اتفاق بزرگ این بود که موهات رو در تاریخ 21 بهمن 91 برای اولین بار کوتاه کردم اساسی.البته مامان جون زحمتش رو کشیدن.بنظرم خیلی تغییر کردی و صورتت گرد شد،انگار یه پرگار گذاشتن و صورتت رو کشیدن.

موهای بلند هم وقتی از پشت برات میبستم خیلی بهت می اومد ولی احساس کردم سرت خیلی سنگین شده و کلیسیمی که برای رشدت تو این سن احتیاج داری صرف موهات میشه دلم رو زدم به دریا و پا گذاشتم رو احساسم و موهات رو کوتاه کردم.وقتی مامان جون اولین قیچی رو زدن اشک تو چشمام جمع شد و یهو دلم خواست موهات برگردن.

دخترم با ورژن جدید موهاش


دیشب وقتی داشتم جات رو عوض میکردم بهت گفتم بگو بله و تو خیلی شیرین و واضح گفتی بله ولی بعدش هرکاری کردم دیگه نگفتی و فقط میگفتی له

کلمه های جدید:

لا=لاک

جوچه=جوجه

لا=آلا (البته این رو خیلی وقته میگی من یادم رفته بود ثبت کنم)

د(کش دار)=سلام

نون

مو

 صدای الاغ و کلاغ و غورباقه رو هم به تازگی یاد گرفتی

راستی صلوات رو خیلی قشنگ میفرستی و الله اولش رو بلند ادا میکنی،عاشق صلوات فرستادنت هستم.

*عشقم تا امروز 20 ماه داره*

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان انیسا
2 اسفند 91 14:59
آفرین به تو عزیزم دیگه واسه خودت خانمی شدی
مامان طلایی
5 اسفند 91 4:03
منم از خوندن همه چیزایی که مامان نوشته لذت میبرم فرشته زیباروی من! خاله جون دیگه مشهور شدی و باید یک امضا هم به ما بدی. خدا نگهدارتان باشه.خیلی دوستتون دارم
مامان گلی
8 اسفند 91 13:45
20ماهگیت مبارک. ماشاالله هر روز خوشگلتر و خواستنی تر میشی .میبوسمت عزیزم
زهرا(ترنم عشق)
12 اسفند 91 12:20
سلام عزیزم از وب منم دیدن کن خوشحال میشم تبادل لینک کنیم