مبینامبینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

عشق مامان و بابا

عروسکم تواین مدتی که گذشت

1391/10/28 23:14
نویسنده : مامان و بابا
963 بازدید
اشتراک گذاری

چند روز پیش سه تایی رفتیم سرزمین عجایب،به هممون خیلی خوش گذشت،با کلی ذوق سوار وسایل مختلف شدی و تو استخر توپ بازی کردی،البته چون اولین بارت بود که داخل استخرتوپ رفته بودی نمی دونستی باید چیکارکنی و فقط وایستاده بودی وسط توپ ها و بین اون همه توپ ساده یه توپ راه راه که شبیه توپ خودت بود رو پیدا کردی و با ذوق بهم نشون دادی.موقع برگشت هم برات یه بادکنک کیتی خریدیم که عاشقش شدی و بالای سرت میگرفتی و سر به هوا راه میرفتی،وقتی هم رسیدی زیر پله ها که آینه داشت از اینکه تو و بادکنکت دوتا شده بودید بیشتر ذوق زده شدی.خلاصه شب خوبی بود.راستی برای اولین بار بهت ذرت مکزیکی بیرون رودادم،یکم تند بود ولی با کمال تعجب خیلی دوست داشتی و لیوان آبت رو گرفته بودی دستت و یه قلپ آب میخوردی و یه قاشق ذرت.

هر وقت خجالت میکشی دوتا دستات رو به هم گره میکنی و سرت رو می اندازی پایین.عاشق این حرکتتم.

چند شبی هست که شب ها با هم تو پذیرایی میخوابیم،نصف شب دیدم نیستی تو تاریکی دنبالت گشتم پیدات نکردم،قلبم از ترس به شدت میزد،سریع چراغ رو روشن کردم،تا چراغ روشن شد صدای گریه ات از پشت بوفه اومد.نگو سینه خیز رفته بودی زیر بوفه و پشتش نشسته بودی و چون چراغ خاموش بود طبق عادتت بی صدا همون جا نشسته بودی.این یکی از عجیبترین ها تو این مدت بود.

عاشق نقاشی کردن هستی و هروقت هوس میکنی نقاشی بکشی میری سمت کشویی که توش کاغذ هست و میگی کا و بعد که کاغذ رو بهت میدم اشاره میکنی به مداد شمعی هات.تا وقتی که کنارت هستم رو کاغذ نقاشی میکنی و هراز گاهی دیوار رو نشون میدی و ادای من رو در میاری و با تکون دادن انگشتت نشون میدی که رو دیوار کشیدن کار اشتباهی هست.ولی وقتی از پیشت میرم شروع میکنی به نقاشی کشیدن رو دیوار و در و کمد و کیف و میز و... و اون موقع است که دیگه تکون دادن انگشت و نه گفتن بهت فایده نداره،من هم بغلت میکنم و بهت میگم ما فقط باید رو کاغذ نقاشی بکشیم،حالا مداد شمعی هات رو بگذار سرجاش تا یه زمان دیگه دوباره بهت بدم.قربونت برم که سریع حرف مامان رو گوش میکنی و مدادشمعی ها رو می گذاری سر جاش.

چند روزی هست که مثل خانم ها اجازه میدی موهات رو شونه کنم و از پشت ببندم و دیگه از اون موهای فرفری و ژولی پولی خبری نیست.

با هر شعر و ترانه ای شروع به انجام حرکات موزوون میکنی و دست من و بابا رو هم میگیری تا همراهیت کنیم.

جدیدا صدای مرغ رو خیلی بامزه در میاری،مگی:قیدی قیدی قیدااااااااااااااااا

صدای زنبور و گوریل رو هم یادگرفتی،وقتی میخوای صدای گوریل دربیاری دوتا دستات رومیزنی به سینه ات،دقیقا مثل گوریل ها.

هرچیزی که تو دنیای واقعی مبینی سریع میری کتابی که عکس اون چیزتوش هست رو میاری و بهمون نشون میدی.مثل میوه ها و ساعت و حیوون ها.

اون روز بابا داشت بهت میگفت خیلی خوبه که عکس همه ی کتاب هات رو بلدی،اگر اسم کتاب هات رو هم یاد بگیری خیلی خوبه.که همون موقع تو کتاب سفید برفی رو به بابا نشون دادی و گفتی بف.بابا چشماش گرد شده بود و کلی هیجان زده شد.

راستی بابا جون زحمت کشیدن و برات یه خونه مقوایی درست کردن،وقتی خونه ات رو دیدی نمیدونستی چیکار کنی و هی از درش میرفتی تو میاومدی بیرون و هی از پنجره سرت رو میاوردی بیرون و میخندیدی.مامان جون هم برای خونه ات پرده دوختن و کفش قالیچه انداختن و یه سری از اسباب بازی های دوران کودکی من وخاله رو توش چیدن.دستشون درد نکنه که اینقدر به ما محبت دارن و عاشق نوشون هستن.

هروقت هم ازت سوال میکنیم که مبینا خونه ات رو چند خریدی دوتادستت رو نشون میدی و میگی ده ده.قربون انگشت ها کوچولوت برم عسلم

چند وقتی هم هست که شربت مولتی ویتامینت رو خیلی خوب میخوری و تامیبینی دستم میگی به به بااینکه می دونم از مزه اش خوشت نمیاد.

گفتم خانم شدی دیگه

از دیدن خودت تو آینه زیر پله ها کلی ذوق میکردی

مبینا و دوستش محمد مهدی

این نقاشی رو در عرض کمتراز سی ثانیه کشیدی،برام جالب بود چون برخلاف نقاشی های قبلی که همیشه خط های مارپیچ ممتد بوده نیست

خیلی دلم میخواست بدونم که تو اون لحظه به چی فکر میکردی و چی کشیدی

دخترم در حال حل کردن یه مسئله سخت

 

 

 

 

 

 

*دخترم 18 ماه و 25 روز داره*

 

 

 

همیشه عادت داری که جلوی در آشپزخونه نقاشی بکشی،برای منهم خیلی خوبه چون وقتی هوس میکنی جاهای دیگه بهغیر از کاغذ رونقاشی کنی،فرشهای بیچاره نقاشی نمیشن.

این بسته پاستیل رو هدیه گرفتی و تا رسیدی خونه شروعکردی به نقاشی باهاشون

این هم گوشه ای از هنرنمایی شما بر روی زمین و کمد و در و دیوار و هرآنچه فکرش رو بکنی

جالب این جاست که وقتی پاستیل ها رومیگیری دستت تا شروع به نقاشی کنی،اول نوک پاستیل رونزدیک دیوار میبری و بهم با اشاره و نوچ نوچ گفتن میفهمونی که نباید رودیوار بکشی و بعداز اینکه من میرم و تو هم از نقاشی رو کاغذ خسته میشی شروع میکنی به نقاشی کردن در و دیوار وتامن میام هنرنماییت رو نشون میدی و میگی نوچ نوچ نوچ و سر و انگشت اشاره ات رو تکون میدی.

حالا این وسط تکلیف من چیه؟باید بیام بخورمت و بچلونمت یاباید جلوی خنده ام رو بگیرم و بهت دوباره بگم ما نباید رو دیوار نقاشی بکشیم،من و بابا رو دیوار نقاشی نمیکشیم،می می نی رو دیوار نقاشی کشید مامانش ناراحت شد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

الی مامی آراد
12 بهمن 91 2:02
چه فرشته کوچولوی نانازی دارین خدا بهتون ببخشه
سمر
20 بهمن 91 0:13
سلام وای چه عسلی ماشالا پارسای من 6روز از دختر شما بزرگتره خوشحال میشم با هم آشنا شیم واستون درخواست دوستی فرستادم