مبینامبینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

عشق مامان و بابا

تست شنوایی

امروز صبح بردیمت برای مرحله دوم تست شنوایی، مرحله اول رو در بیمارستان موقع بدنیا اومدنت گرفته بودن و مرحله دوم رو بعد از سه ماهگی باید انجام می دادیم.صبح خیلی شاداب از خواب بیدار شدی لباسات رو تنت کردم وحرکت کردیم به سمت بیمارستان بقیه الله تو راه زنگ زدم به واحد شنوایی سنجی تا مطمئن بشم که هستن،خانمه گفت که باید خواب باشی،ما هم به امید اینکه تو ماشین خوابت می بره به راهمون ادامه دادیم ،تو هم طبق عادت همیشگیت که تو ماشین می خوابی، خوابیدی ولی تا رسیدیم بیدار و هشیار شروع کردی اطراف رو نگاه کردن، تو بخش هم هرکاری کردم نخوابیدی،خانم دکتر گفت که بیا این شربت رو بده تا بخوابه، برخلاف میل باطنی شربت رو بهت دادم ولی بسی خیال باطل،خانم خانما نمی خ...
22 مهر 1390

روزت مبارک دخترم

دختر نازنین مامان روزت مبارک،این اولین سالی هست که من دارم به دخترم روزش رو تبریک میگم خدایا به خاطر این دختر نازی که به من دادی ازت ممنونم من همیشه دوست داشتم یه دختر داشته باشم، خدایا شکرت   *امروز دخترم سه ماه و چهارده روزش هست* ...
22 مهر 1390

تلویزیون نگاه کردن دخترم

قشنگ مامان روزها داره میگذره و هر روز تو بزرگتر می شی و چیزهای تازه یاد می گیری و من و بابا امیر رو متعجب میکنی،تازگی هم عادت کردی وقتی داری شیر می خوری انگشت نشونه ی مامان رو محکم میگیری و تکون میدی و تا آخر شیر خوردن انگشت مامانی رو ول نمی کنی،از خوشحالی ضعف میکنم وقتی شروع می کنی به ملچ وملوچ کردن و تند تند شیر خوردن گاهی خودم سینه ام رو در می یارم تا بتونی نفس تازه کنی می ترسم اینطوری که میخوری یادت بره نفس بکشی شکموی مامان برات نگفتم که چقدر تلویزیون دوست داری از همون یک ماهگی وقتی تلویزیون روشن بود همینطوری زل می زدی و نگاه می کردی بعد کم کم شروع کردی با تلویزیون حرف می زدی و گاهی وقتا ذوق زده هم می شی و تند تند دست و پاهات رو ت...
22 مهر 1390

سفرنامه 2

عصرها معمولا با بابا میرفتیم بیرون،خیلی خوش می گذشت به یاد روزهای گذشته کلی بستنی و فالوده خوردیم و شیراز رو بهت نشون میدادیم و برات تعریف میکردم که با بابا چه روزهایی داشتیم. همه ی مسافرتمون خوب بود الا یه قسمتش که کلی ترسیدم خدا خیلی بهمون رحم کرد جلوی مجتمع زیتون بودیم می خواستیم بریم برای افتتاح مغازه پسر عمه ات بهش تبریک بگیم که یهو دیدم دعوا شده و دعوا کننده ها داشتن می اومدن طرف ما تو هم تو کالسکه بودی، دست و پام رو گم کردم فقط تونستم بابایی رو متوجه کنم بابایی هم سریع کالسکه رو برگردوند و برد تو یه مغازه، در حال فرار کردن بودیم که اون دو نفر خوردن به کمرم، اونقدر نگرانت بودم که متوجه درد نشدم خلاصه اسپری فلفل زده شد و دعوا متوق...
11 مهر 1390

سفرنامه 1

چند روزی هست که از اولین مسافرتت برگشتیم،تو مسافرت دختر خیلی خوبی بودی روز شنبه ساعت ٦ بعداز ظهر رفتیم خونه مامان جون تا ازشون خداحافظی کنیم و ساعت ٧ شب حرکت کردیم به سمت شیراز تو تمام مسیر خواب بودی مثل همیشه اوقات که تا وقتی می شینی تو ماشین به خواب ناز می ری،هر دو ساعت یک بار بیدارت می کردم و بهت شیر می دادم و تا می گذاشتمت تو کریرت خوابت می برد.   صبح روز یکشنبه ساعت ٩ صبح رسیدیم دم خونه مامان جون آفتاب و مسیر طولانی کلافه ات کرده بود، ولی وقتی رفتیم تو خونه به خاطر رقص نوری که به مناسبت ورودت روشن کرده بودن دیگه گریه نکردی و با کنجکاوی تموم محو تماشای نورهای رنگارنگ شده بودی، بابا جون که اولین بارشون بود تو رو دیده بودن...
11 مهر 1390