مبینامبینا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

عشق مامان و بابا

جشن دندونی

روز جمعه 90/10/16 مامان جون برات جشن دندونی گرفتن و همه ی فامیل رو دعوت کردن. بابایی روز پنج شنبه من و تو رو برد خونه مامان جون تا به مامان جون برای تدارک جشن کمک کنیم وقتی درخونه باز شد دیدم مامان جون چه کرده خونه رو تزئین کرده بودن با کلی بادکنک های خوشگل،من که سوپرایز شدم، عصر خاله جون هم اومد، ولی مامان جون همه ی کارها رو کرده بودن و کاری نبود که ما انجام بدیم،من یه کوچولو استرس داشتم چون این اولین جشن دختر نازم بود. صبح روز جمعه زود ازخواب بیدار شدیم و بردمت حموم و طبق روال همیشه وقتی از حموم می یای غش می کنی،داشتم نهارت رو می دادم که با دهان پر از غذا خوابت برد،کلی دایی و خاله رو خندوندی،یه کم آب بهت دادم که غذا از دهنت پاک بشه و ...
19 دی 1390

برنده شدیم هووووووووووووووووووووووورا

وبلاگ ما هم جز برنده های یک ساله شدن نی نی وبلاگ شد فکر می کنم نی نی وبلاگ فهمیده بود که دیروز جشن دندونیت بود،بخاطر همین بهت هدیه داد متنی که ما نوشته بودیم برای نی نی وبلاگ این بود: همیشه پایدار باشی نی نی وبلاگ،از امروز که ما برای فرشته های روی زمین مینویسیم تا زمانی که این فرشته ها بزرگ بشن و بتونن با خاطرات کودکی خودشون ساعات خوشی رو داشته باشن و ادامه خاطرات زندگیشون رو تو دفترچه نی نی وبلاگ بنویسن پیشمون بمون. پایداری و برفراز بودن تو آرزوی همه ی ما مامان ها و فرشته های کوچکمون هست ...
18 دی 1390

گرفتن انگشت پا

امروز در شش ماه و دو روزگی مبیناخانم انگشت پاشون رو کشف کردن همچین با تعجب به انگشتهای پاهات نگاه می کردی و وقتی مینشوندمت هی دولا میشدی انگش های پات رو می گرفتی وقتی هم دراز می کشیدی هی دستات رو می رسوندی به انگشت های پاهات. مامانی جوراب هم خیلی دوست داری و تمام تلاشت رو میکنی که جوراب هات رو از پات در بیاری و باهاشون بازی کنی و بخوریشون، وقتی هم دارم جات رو عوض میکنم فقط با جوراب میتونم آروم نگهت دارم تا تکون نخوری. این پتو رو پهن کرده بودم که روش با اسباب بازی هات بازی کنی،دیدم که به جای بازی با اسباب بازی هات داری با پتو بازی میکنی و خودت رو تو پتو پیچوندی. ...
18 دی 1390

اولین شب یلدا درکنار دخترم

امسال اولین شب یلدایی هست که دخترم درکنار ماهستی و من خوشحالم که امشب چند ثانیه بیشتر از وجودت لذت میبرم. شب یلدا مامان جون دعوتمون کرده بود خونشون،همونطور که گفتم چون روز تولد شش ماهگیت بابایی شیراز بود نشد جشن بگیریم و جشن تولد شش ماهگیت رو موکول کردیم به پنج شب بعدش که میشد شب یلدا، و تصمیم گرفتیم که یه کیک خوشمل بخریم بریم خونه مامان جون اینا،شب خوبی بود خاله هم اومده بود و خلاصه جمعمون جمع بود و با بودن تو در کنارمون شادی جمعمون تکمیل شد. کلی عکس گرفتیم و کلی هم خوراکیهای خوشمزه خوردیم و فال حافظ هم مثل هرسال گرفتیم و هی سربه سر دایی گذاشتیم و  گفتیم امسال حوصلمون سرمیره باید زن بگیره،تا سرمون گرم بشه. شب یلدایی از بابا...
17 دی 1390

داری دندون در میاری

دختر نازم بعد از واکسن 6 ماهگی و تب و بی حالی این چند روزه، امروز بعد از دیدن خواب در مورد دندون های عزیزم،متوجه شدم که لثه ات سفید شده و داره دندونت نیش می زنه.قربون مروارید خوشگلت بشم. جریان از این قرار بود که دیشب خواب دیدم که دندونت نیش زده و داره در میاد ولی فقط یکیش، تو خواب دقیق یادم میاد که بابایی رو صدا کردم و با خوشحالی بهش گفتم مبینا داره دندون در میاره ولی نمی دونم چرا یکیش سفید شده و داره در میاد. وقتی از خواب بیدار شدم تمام روز در تلاش بودم که لثه ات رو ببینم و وقتی دیدم کلی شگفت زده شدم چون دقیقا مثل خوابی که دیده بودم جای یکی از دندونات سفید شده،احساس می کنم که همین صحنه رو هم تو خواب دیدم.کلی ذوق کردم و با هزارتا تر...
17 دی 1390

واکسن 6 ماهگی

امروز بیست و سوم آذرماه هست ودو روز دیگه نوبت واکسن 6 ماهگی مبیناخانم،سری پیش بعد از زدن واکسن زیاد اذیت نشدی، امیدوارم ایندفعه موقع زدن واکسن هم اذیت نشی دخترم. بابایی رفته شیراز و متاسفانه برای جشن تولد 6 ماهگیت بابایی پیشمون نیست، ولی عیب نداره هفته دیگه شب چله است و بابایی هم از شیراز برگشته، یه کیک خوشگل می گیریم و میریم خونه مامان جون و اونجا در کنار بقیه شش ماهگیت رو جشن میگیریم. چقدر زود شش ماه گذشت، باورم نمیشه شش ماه هست که سه تایی درکنارهم هستیم. تو این مدت که به نظرم مثل برق گذشت خیلی چیزها یاد گرفتی، و هر بار با خنده های قشنگت حس شیرین مادر بودن رو تو وجودم می پرورونی. دختر خوش خنده مامان خیلی دوستت دارم، هر وقت به صورت...
10 دی 1390

دخترم دیگه رسما میشینه

فرشته ی کوچولوی مامان دیگه می تونی برای چندین دقیقه بشینی و با اسباب بازی و مخصوصا انگشت های پاهات که تازه کشفشون کردی بازی کنی.خیلی دوست داری بشینی و از زاویه ی دیگه اطرافت رو ببینی ولی بابایی میگه چون هنوز ستون فقراتت کامل شکل نگرفته نگذارم زیاد بشینی. قربون نشستنت بشم فرشته ی من اینجاهم به توصیه بابایی تکیه دادی تا کمرت درد نگیره وقتی هم که توماشین میشینی اونقدر محو دیدن بیرون و آدمها و ماشین ها و آسمون میشی که اصلامامان رو نمی بینی، بعد از چنددقیقه هم خوابت می بره، اینجا تازه حرکت کرده بودیم،منم گفتم تا خوابت نبرده یه عکس از نفسم بگیرم آقا خرسه میای با هم دوست بشیم؟ وای آقا خرسه دخترم رو تور کرد *امروز دخترم ...
10 دی 1390

بدون تکیه به مامان نشستی

قربونت برم مامان جان امروز تونستی بشینی،اونقدر ذوق زده ام کردی که خدا می دونه از صبح نمیدونم چرا گردنم گرفته بود و به سختی تونستم جات رو عوض کنم و یه شال گردن پیچیده بودم دور گردنم که فکرکنم ازش خوشت نمی اومد چون هی می کشیدی،بابایی دانشگاه بود و من داشتم باهات بازی می کردم،چهارزانو نشسته بودم و تو رو هم گذاشته بودم جلوم و به پاهام تکیه داده بودمت که یکدفعه توجه ات به پاهات جلب شد و دولا شدی و انگشتای پاهات رو گرفتی و مشغول بازی باهاشون شدی،که یه لحظه دیدم بدون کمک و تکیه به من نشستی،باهمون گردن درد سریع رفتم دوربین آوردم و ازت فیلم گرفتم،داشتم فیلم میگرفتم که متوجه دوربین شدی وتا سرت رو کج کردی که مامانی رو ببینی یهو قل خوردی به پهلو. ...
10 دی 1390

اولین باری که دخترم برف دید

دخترنازنینم امسال برخلاف سالهای گذشته سرما و برف خیلی زود مهمون ما شد و به برکت قدم های کوچولوی تو،امسال تو پاییز برف بارید خونه مامان جون بودیم و بابا یه هفته بود که رفته شیراز هم برای کاراش و هم برای اینکه باباجون میخواستن برن مشهد برای روز عرفه و مامان جون شیرازی تنهابود به خاطرهمین ما تو این مدت رفتیم خونه مامان جون تهرانی موندیم.صبح روزی که بابایی قرار بود بیاد من و تو زیر پتوی گرم ونرم خواب بودیم که دایی اومد و تو رو باخودش برد جلوی پنجره و برای اولین بار بهت برف رو نشون داد و معرفی کرد، من خواب بودم و ندیدم که چقدر ذوق کردی یا چقدر تعجب کردی ولی مطمئنم بزرگتر که بشی مثل مامانی برف رو دوست خواهی داشت. خلاصه با سرو صدای دای...
10 دی 1390

باران

الان دو روزه که آسمون تهران بارونی شده و دخترم اولین بارون پاییزی زندگیش رو دید،من خیلی روزهای بارونی رو دوست دارم،ولی چندسالی که شیراز زندگی میکردم هروقت بارون می اومددل مامانی هم می گرفت و با آسمون گریه می کرد.ولی الان که برگشتم به زادگاهم دیگه با بارون گریه نمیکنم و بارون و بوی بارون من رو می بره به بچگی هام. امروز بردمت جلوی پنجره و بارون رو بهت نشون دادم و برات توضیح دادم  که بارون چطوری به وجود می یاد و از دریا و رودخونه و ابرهای آسمون برات گفتم و قول هم دادم که خیلی زود ببرمت و دریا و رودخونه رو بهت نشون بدم. اونقدر با دقت به حرفهای مامانی گوش می دادی که دلم می خواست کلاس درس رو ادامه بدم ولی ماشالا رشدت خوب بوده و س...
10 دی 1390