باران
الان دو روزه که آسمون تهران بارونی شده و دخترم اولین بارون پاییزی زندگیش رو دید،من خیلی روزهای بارونی رو دوست دارم،ولی چندسالی که شیراز زندگی میکردم هروقت بارون می اومددل مامانی هم می گرفت و با آسمون گریه می کرد.ولی الان که برگشتم به زادگاهم دیگه با بارون گریه نمیکنم و بارون و بوی بارون من رو می بره به بچگی هام.
امروز بردمت جلوی پنجره و بارون رو بهت نشون دادم و برات توضیح دادم که بارون چطوری به وجود می یاد و از دریا و رودخونه و ابرهای آسمون برات گفتم و قول هم دادم که خیلی زود ببرمت و دریا و رودخونه رو بهت نشون بدم.
اونقدر با دقت به حرفهای مامانی گوش می دادی که دلم می خواست کلاس درس رو ادامه بدم ولی ماشالا رشدت خوب بوده و سنگین شدی و مامانی بیشتر از این نمیتونست بغلت کنه و جلوی پنجره سرپا باشه.
تواین هوای بارونی یه عکس آفتابی میچسبه نه؟این عکس رو چند روز پیش خونه مامان جون گرفتم که بعداز حمام تو آفتاب داشتی با باباجون و آفتاب خانم بازی می کردی
*امروز دخترم چهار ماه و ده روزش بود*