مبینامبینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

عشق مامان و بابا

اولین سکته ی من

1392/5/14 0:00
نویسنده : مامان و بابا
951 بازدید
اشتراک گذاری

امروز پنجمین سالگرد ازدواجمون بود

امروز من و دخترم داشتیم تو میلاد نور میچرخیدیم که در یک چشم برهم زدن که به آنی نکشید دیدم مبینا نیست و چون نبودنش خیلی سریع اتفاق افتاد تنها چیزی که به ذهنم رسید دزدیده شدن بود و ولاغیر.وحشت زده فقط میدویدم.رفتم سمت راست به طرف در پاساژ به دوتا جوون که جلوی در بودن گفتم دخترم نیست گم شده شلوار لی بلوزه بلوزه... نتونستم به زبون بیارم، یادم بود چی پوشیده بود ولی نمیتونستم برای حرف زدن تمرکز کنم بهم گفتن برو اطلاعات دویدم دیدم کسی توش نیست باز دویدم تو همون بوتیک گفتم دخترم اینجا نیست؟ اتاق پرو، پشت دخل گفتن نه. اینبار که از بوتیک بیرون اومدم دویدم سمت چپ باز نبود برگشتم جلوی همون بوتیک اینار دویدم راهرو روبه رو دلم میخواست داد بزنم مبینا،صدا میزدم مبینا ولی انگار صدام و خودم نمیشنیدم شاید داد میزدم شاید هم فقط لب میزدم چیزی یادم نمیاد دویدم دور خودم میچرخیدم و میدویدم یهو دیدم دخترم وایستاده و آروم میگه مامان زهرا دنیا رو بهم دادن دخترم دزدیده نشده بود فقط بخاطر کنجکاوی راهش و کشیده بود و ازم دور شده بود.نشستم بغلش کردم محکم و تند وتند میگفتم دیگه از پیشم نرو باشه،دخترم با تعجب هی صورتم و نگاه میکرد و دوباره برمیگشت به آغوشم.یه خانومی اومدو در همون حالی که نشسته بودم کتفم و ماساژ داد و بهم گفت دختر از اشکای تو گریه ما هم دراومد...

همه ی این ها فکر میکنم به دو یا سه دقیقه نکشید که اگر بیشتر میشد مطمئنم دیگه نفسی بالا نمی اومد.

بعدش مبینا برام تعریف کرد که به خاله گفتم مامان زهرا،زهرا (فامیلیم).فکر کنم یه نفر ازش پرسیده کجا میری اون هم جواب داده مامان زهرا.جدیدا هم اسم و فامیلم و با هم میگه گاهی هم میخواد صدام کنه فقط فامیلیم و میگه.که تو اون مواقع دلم میخواد درسته غورتش بدم.

قرار بود امیر بیاد دنبالمون برای شام بریم فرح زاد تا مبینا باباش و دید با ذوق شروع کرد به تعریف کردن اونچه گذشت.

همسر مهربونم هم ماشین و کنار خیابون پارک کردو به ماجرا گوش داد و مدام ابراز همدردی باهام کرد.همین که یه همسر خوب دارم که بهم میگه درکت میکنم تو اون لحظه چی کشیدی و یه دخترسالم و شیرین دارم برام کافیه.خدایا شکرت.

امروز هم بخیر گذشت.

خدایا باز هم شکرت

بعد از این ماجرا اتفاقی این وبلاگ و دیدم

خدا صبرشون بده

تو روخدا براشون دعا کنید و تامیتونید این وبلاگو شر کنید تا شاید یه فرجی بشه و محمد طاها به آغوش مادرش برگرده

http://92329.blogfa.com/

پی نوشت:خدارو صد هزار مرتبه شکر که محمد طاها به آغوش خانواده اش برگشت بعد از 59 روز.محمد طاها 8 ماهه رفت و 10 ماهه برگشت.از احسان علیخوانی ممنونم که بااون فن بیان خوب و تاثیرگذارش دل اون خانواده ای که محمد طاهارو از دزدها خریده بودن و لرزوند و باعث این اتفاق خوب شد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

مامان گلی
15 مرداد 92 13:03
سالگرد ازدواجتون مبارک
خدا دختر نازتون و همسر مهربانتون رو حفظ کنه.
ممنون گلم

مامان آنیسا
15 مرداد 92 21:40
الهی!خدا رو شکر که زود وروجک پیدا شد و چه خوب هست که اسم و فامیل شما رو باهم میگه تو این جور مواقع خیلی به درد میخوره ایشالا خدا همیشه حافظ و نگهدارش باشه
ممنون عزیزم

مامان محیا جون
16 مرداد 92 2:58
سالگرد ازدواجتون را تبریک میگم ایشالا هزاز سال کنار هم به خوبی و خوشی و سلامتی زندگی کنید.
ممنون دوستم

مامان پريسا خانوم
16 مرداد 92 21:28
واي عزيزم چي بهت گذشته. اشكم در اومد از نگارشت. ايشالا خدا حافظش باشه
ببخش که ناراحت شدی

مامانی درسا
17 مرداد 92 15:34
صدای پای عید می آید و دل مومن بر سر دو راهی آمدن عید رمضان و رفتن ماه رمضان بلا تکلیف است.. از آمدن آن یک دل شاد باشد یا از رفتن این یک محزون؟ عید فطر پاک ترین و عیدترین عیدهاست چرا که پاداش یک ماه عبادت و شست و شوی جان در نهر پاک رمضان است. پیشاپیش عیدتون مبارک
متین
18 مرداد 92 12:49
خدایا عید است و دلم خانه ویرانه، بیا / این خانه تکاندیم ز بیگانه ، بیا یک ماه تمام مهیمانت بودیم / یک روز به مهمانی این خانه بیا عید فطر بر شما مبارک.......
متین
27 مرداد 92 2:22
سلام عزیزم اول سالگرد ازدواجتون مبارک امیدوارم سالیان سال درکنار همسرتون زندگی خوبی داشته باشین وای عزیزم جی به سرت اومده خیلی نا را حت شدم امیدوارم دیگه برات چیش نیاد خیلی مواظب باش پست جدید داریم دوست داشتی بیا
مامان آرمیتا
27 مرداد 92 17:22
سلام عزیزم چه بلایی سرت اومده واقعا خیلی سخته انشالله خدا حفظش کنه مامان زیاد صدقه بده تا از بلاها دور بمون پیش ما هم بیا عزیزم
مامان حانیه
28 مرداد 92 15:37
خدا روشکر هم مبینا جون پیدا شد و هم محمد طاها. من هم یه بار حانیه رو تو هایپر استار گم کردم 1 یا 2 دقیقه بود ولی مردم و زنده شدم.
خداروشکر واقعا تصورشهم ادم و دگرگون میکنه




خیلی خوشحالم که یکی از دوستانم و تو نت دارم،اگر حانیه جون هم وبلاگ داره خوشحال میشم لینکش و برام بگذاری

مامان فتانه
29 مرداد 92 14:32
مااومدیم با پست جدید
مامان فتانه
29 مرداد 92 22:07
واااایییییی چقدر بد عزیزم میتونم درکت کنم که چه حسی داشتی واقعا خداروشکر که گم نشد و پیدا شد