اولین سکته ی من
امروز پنجمین سالگرد ازدواجمون بود
امروز من و دخترم داشتیم تو میلاد نور میچرخیدیم که در یک چشم برهم زدن که به آنی نکشید دیدم مبینا نیست و چون نبودنش خیلی سریع اتفاق افتاد تنها چیزی که به ذهنم رسید دزدیده شدن بود و ولاغیر.وحشت زده فقط میدویدم.رفتم سمت راست به طرف در پاساژ به دوتا جوون که جلوی در بودن گفتم دخترم نیست گم شده شلوار لی بلوزه بلوزه... نتونستم به زبون بیارم، یادم بود چی پوشیده بود ولی نمیتونستم برای حرف زدن تمرکز کنم بهم گفتن برو اطلاعات دویدم دیدم کسی توش نیست باز دویدم تو همون بوتیک گفتم دخترم اینجا نیست؟ اتاق پرو، پشت دخل گفتن نه. اینبار که از بوتیک بیرون اومدم دویدم سمت چپ باز نبود برگشتم جلوی همون بوتیک اینار دویدم راهرو روبه رو دلم میخواست داد بزنم مبینا،صدا میزدم مبینا ولی انگار صدام و خودم نمیشنیدم شاید داد میزدم شاید هم فقط لب میزدم چیزی یادم نمیاد دویدم دور خودم میچرخیدم و میدویدم یهو دیدم دخترم وایستاده و آروم میگه مامان زهرا دنیا رو بهم دادن دخترم دزدیده نشده بود فقط بخاطر کنجکاوی راهش و کشیده بود و ازم دور شده بود.نشستم بغلش کردم محکم و تند وتند میگفتم دیگه از پیشم نرو باشه،دخترم با تعجب هی صورتم و نگاه میکرد و دوباره برمیگشت به آغوشم.یه خانومی اومدو در همون حالی که نشسته بودم کتفم و ماساژ داد و بهم گفت دختر از اشکای تو گریه ما هم دراومد...
همه ی این ها فکر میکنم به دو یا سه دقیقه نکشید که اگر بیشتر میشد مطمئنم دیگه نفسی بالا نمی اومد.
بعدش مبینا برام تعریف کرد که به خاله گفتم مامان زهرا،زهرا (فامیلیم).فکر کنم یه نفر ازش پرسیده کجا میری اون هم جواب داده مامان زهرا.جدیدا هم اسم و فامیلم و با هم میگه گاهی هم میخواد صدام کنه فقط فامیلیم و میگه.که تو اون مواقع دلم میخواد درسته غورتش بدم.
قرار بود امیر بیاد دنبالمون برای شام بریم فرح زاد تا مبینا باباش و دید با ذوق شروع کرد به تعریف کردن اونچه گذشت.
همسر مهربونم هم ماشین و کنار خیابون پارک کردو به ماجرا گوش داد و مدام ابراز همدردی باهام کرد.همین که یه همسر خوب دارم که بهم میگه درکت میکنم تو اون لحظه چی کشیدی و یه دخترسالم و شیرین دارم برام کافیه.خدایا شکرت.
امروز هم بخیر گذشت.
خدایا باز هم شکرت
بعد از این ماجرا اتفاقی این وبلاگ و دیدم
خدا صبرشون بده
تو روخدا براشون دعا کنید و تامیتونید این وبلاگو شر کنید تا شاید یه فرجی بشه و محمد طاها به آغوش مادرش برگرده
پی نوشت:خدارو صد هزار مرتبه شکر که محمد طاها به آغوش خانواده اش برگشت بعد از 59 روز.محمد طاها 8 ماهه رفت و 10 ماهه برگشت.از احسان علیخوانی ممنونم که بااون فن بیان خوب و تاثیرگذارش دل اون خانواده ای که محمد طاهارو از دزدها خریده بودن و لرزوند و باعث این اتفاق خوب شد.