یه روز تعطیل
امروز جمعه است، برای نهارخونه مامان جون دعوت هستیم، خاله هم اونجاست. بابایی به خاطر روز دختر و تولدحضرت معصومه یه جعبه شیرینی گرفت وقتی رسیدیم نمی دونم چرا غریبی کردی و شروع کردی گریه کردنمن عاشق صدای گریه هات هستم، آخه کم گریه میکنی وقتی هم گریه میکنی اونقدر با نازه گریه هات که خیلی خواستنی میشی ولی این باعث نمی شه که آرومت نکنم، آخه طاقت دیدن گریه ات رو ندارم نازنین مامان.
جلوی مامان و بابا جون و خاله و دایی هم دمرو شدی و همه تشویقت کردن، امروز یاد گرفتی که وقتی دمر میشی سرت رو به یک طرف رو زمین بگذاری، آخه قبلا بلد نبودی و وقتی سرت خسته می شد صورتت رو می گذاشتی زمین و نفس کشیدن برات سخت می شد و بایدفوری برت می گردوندیم ولی الان دیگه یاد گرفتی که صورتت رو از بغل بذاری رو زمین، تازه تو این حالت هم انگشتات رو می ذاشتی تو دهنت و ملچ و ملوچ رو شروع میکردی، ازت فیلم گرفتم نازنینم تا خودت هم بتونی این صحنه های لذت بخش رو ببینی.
من و تو شب موندیم خونه مامان جون و بابا برگشت خونه آخه شنبه بابایی از صبح تا بعداز ظهر دانشگاه بود و ما حوصلمون سر میرفت.
شنبه یادگرفتی وقتی که دمرو میشی خودت رو دوباره برگردونی
*امروز دختر نازنینم سه ماه و هفده روزش هست*