مبینامبینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

عشق مامان و بابا

یه روز تعطیل

1390/7/25 13:35
نویسنده : مامان و بابا
869 بازدید
اشتراک گذاری

امروز جمعه است، برای نهارخونه مامان جون دعوت هستیم، خاله هم اونجاست. بابایی به خاطر روز دختر و تولدحضرت معصومه یه جعبه شیرینی گرفت وقتی رسیدیم نمی دونم چرا غریبی کردی و شروع کردی گریه کردنمن عاشق صدای گریه هات هستم، آخه کم گریه میکنی وقتی هم گریه میکنی اونقدر با نازه گریه هات که خیلی خواستنی  میشی ولی این باعث نمی شه که آرومت نکنم، آخه طاقت دیدن گریه ات رو ندارم نازنین مامان.

جلوی مامان و بابا جون و خاله و دایی هم دمرو شدی و همه تشویقت کردن، امروز یاد گرفتی که وقتی دمر میشی سرت رو به یک طرف رو زمین بگذاری، آخه قبلا بلد نبودی و وقتی سرت خسته می شد صورتت رو می گذاشتی زمین و نفس کشیدن برات سخت می شد و بایدفوری برت می گردوندیم ولی الان دیگه یاد گرفتی که صورتت رو از بغل بذاری رو زمین، تازه تو این حالت هم انگشتات رو می ذاشتی تو دهنت و ملچ و ملوچ رو شروع میکردی، ازت فیلم گرفتم نازنینم تا خودت هم بتونی این صحنه های لذت بخش رو ببینی.

 

من و تو شب موندیم خونه مامان جون و بابا برگشت خونه آخه شنبه بابایی از صبح تا بعداز ظهر دانشگاه بود و ما حوصلمون سر میرفت.

شنبه یادگرفتی وقتی که دمرو میشی خودت رو دوباره برگردونی

*امروز دختر نازنینم سه ماه و هفده روزش هست*

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

mamani helena
12 مهر 90 0:10
salam azizam mashala che dokhmale nazi dari,khosh hal misham mobina va helena ba ham dost beshan.








منم همینطورعزیزم
مامان کیان و کارین
13 مهر 90 10:26
ای جان
خدا حفظش کنه .
از اشنایی با شما و گل دخترت خوشحالم
من هم لینکت می کنم ..
روی ماهش رو ببوس
منم از آشنایی با شما خوش حالم.ممنون ازلینک




مامان فتانه
14 مهر 90 11:02
وااییی چه دخمل کوچولو و نازی با ما هم سر بزن عسلم

ممنون.حتما