جشنواره غنچه ها
بالاخره دیروز ما هم رفتیم جشنواره غنچه ها،دخترم از اول تا آخر تو کالسکه ات بیدار بودی و همه اش این ور و اون ور و نگاه می کردی،رنگ ها و صدا ها محسورت کرده بودن،کلی ازت عکس گرفتم،با عسل و قند عسل هم عکس گرفتی،بابایی یه عالمه سی دی و اسباب بازی های کمک آموزشی برات گرفت،دستش درد نکنه.
یه دوساعتی که تو نمایشگاه گردش کردیم بردمت به اتاق مادران تابهت شیر بدم،اونجا یه خانم مهربون بود تابهت نگاه کرد براش خندیدی،خانمه هم عاشق بازی باهات شده بود ولی گفت میره اونور تاحواست پرت نشه،یه کمی که شیر خوردی با شنیدن صدای عمونوروز دیگه شیر نخوردی انگاربرات جالب بود چون خیلی بادقت گوش می دادی و می خندیدی،اونجا کلی هم اسباب بازی بود که حواست و پرت میکرد،منم دیدم نخیر خانم شیر نمیخورن و دوست دارن بازی کنن،دیگه بهت اجبار نکردم و گذاشتم حسابی کیف کنی.تو نمایشگاه وقتی از کالسکه ات در اوردم و بغلت کردم هرکی از رو به رو می اومد لپت ومی کشید،من هم ذوق میکردم که اینقدر خواستنی هستی هم ناراحت میشدم که پوست لطیفت آسیب نبینه،به خاطرهمین زود برگردوندمت تو کالسکه ات.راستی یه خانم خبرنگار هم ازم اجازه گرفت و کلی ازت عکس گرفت،منم اونقدر ذوق کرده بودم که یادم رفت بپرسم برای چه بخش خبری ازت عکس گرفت
یه بار هم که رفته بودیم نمایشگاه قرآن از شبکه یک اومدن با بابایی مصاحبه کردن و از تو که اون موقع دو ماهت بود فیلم گرفتن.بابا جون تو تلویزیون دیده بودت ولی ما نشد ببینیم.
درکل روز خوبی رو سه تایی کنار هم داشتیم.وقتی رسیدیم خونه اونقدر خسته بودی که سریع خوابت بردو تا ساعت یازده امروز صبح خوابیدی.
وقتی هم از خواب بیدارشدی مثل همیشه جات و عوض کردم و قطره مولتی ویتامینت روخوردی و شیرت رو هم خوردی و گذاشتمت تا با وسایلی که دیروز خریده بودیم بازی کنی،برات خیلی تازگی داشتن،منم از قلت خوردنت و بازی کردنت فیلم گرفتم،بعدهم سی دی بی بی انیشتین رو که دیروز برات گرفته بودیم و گذاشتم و تو هم خیلی بادقت نگاه کردی تا بالاخره باخوردن یه وعده شیرتپل به خواب رفتی.
صبح ها که ازخواب بیدار میشی خیلی خوشخنده و سرحالی و تا بهت سلام میکنم کلی برای مامان می خندی و قند و آبنبات تو دل مامان آب میکنی،بعد هم با زبون خودت بامامانی حرف میزنی.موقعی هم که خوابت مییاد به سقف زل میزنی و شروع میکنی به آواز خوندن،که برای من شنیدن صدات خیلی لذت بخشه.
وقتی باین فکر میکنم که این دختر من هست و موجودیه که نه ماه خودم پرورشش دادم و نه ماه تمام ثانیه ها با هم بودیم و از شنیدن صدای قلب هم لذت می بردیم و الان نزدیک به چهار ماه هست که تمام لحظه هامون رو با هم سپری کردیم خیلی خیلی لذت می برم و باهر کار تاز ه ای که میکنی ذوق میکنم و به خودم میبالم که همچین عروسکی خدابهم داده.
*امروز دختر نازم سه ماه و بیست و هفت روزت هست*