مبینامبینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

عشق مامان و بابا

اولین چهارشنبه سوری

1390/12/24 7:03
نویسنده : مامان و بابا
855 بازدید
اشتراک گذاری

زردی من از تو         سرخی تو از من

دختر نازنینم این اولین چهارشنبه سوری تو هست،امشب قرار بود بریم خونه مامان بزرگ ولی چون یکشنبه بخاطر سالگرد ازدواج مامان بزرگ و بابابزرگ پیششون بودیم و هم اینکه بابا هم کار داشت و هم اینکه خاله هم برای سال تحویل میخواد بره مسافرت و باید چمدونش رو جمع کنه،رفتنمون به خونه مامان جون کنسل شد.نمی دونم امشب برنامه ای داشته باشیم یانه ولی مطمئنا بیرون نمیریم چون خیلی خطرداره،پارسال هم بابایی من رو بیرون نبرد چون یه قلقلی تو شکمم داشتم.به هر حال چهارشنبه سوری همه ی نی نی های گل مبارک باشه و امیدوارم برای هیچ کس حادثه ی تلخی پیش نیاد.

حالا یکم در مورد کارهایی که تو این مدت یاد گرفتی،هفته پیش به مدت 4 شب من و تو رفتیم خونه مامان جون چون بابایی رفته بود شیراز،تو این مدت به تو خیلی خوش گذشت و کلی با مامان جون رفیق شدی بطوری که وقتی هردومون بودیم تو چهاردست و پا می رفتی تو بغل مامان جون،من هم این شکلی میشدمدیگه کلا داشتی مامانی رو ناامید می کردی ولی یه روز که رفته بودم حموم تو اومدی نشستی پشت در حموم و هرچی مامان جون صدات می کرد که بری پیشش نرفتی و وقتی در حموم رو باز کردم و تو رو دیدم که آروم نشستی پشت در حموم کلی ذوق کردم،اون موقع بود که نور امید دوباره دردل مامانی شکوفه زد و مامانی این شکلی شد

یه روز هم داشتم عکس های خودت رو تو لپ تاپ دایی نشونت می دادم تا به عکس تختت و عروسک هات رسیدی با خوشحالی ذوق کردی و قیافه ات رو شبیه موش کردی و دلت می خواست با کله بری تو مانیتور،فکرکنم دلت برای عروسک هات تنگ شده بود.تا به عکس بابایی رسیدی بغض کردی و بعدش مگه آروم میشدی مونده بودم چیکار کنم آخه اصلا فکر نمی کردم که با دیدن عکس،اینقدر دلتنگی کنی،راستش رو بخوای نمی تونستم باور کنم که تو این سن این احساسات رو داشته باش.

دیروز که داشتی سی دی your baby canرو نگاه می کردی تا رسیدی به قسمتی که دختره داشت دست می زد و کلمه clap رو تکرار می کرد شروع کردی به دست زدن،اونقدر خوشحال شدم که دلم میخواست بچلونمت ولی جلوی خودم رو گرفتم تا تمرکزت بهم نخوره،قبلا به صورت نامحسوس دس دسی می کردی ولی یه دستت مشت بود ولی دیروز خیلی قشنگ با دو تا دست باز دس دسی کردی،حالا از دیروز هرموقع آهنگ میشنوی شروع می کنی به دست زدن،شب هم وقتی جلوی بابایی دست زدی بابا از ذوقش بلند گفت آفرین دخترم که تو یهو ترسیدی و لب ورچیدی.

قبلا هم وقتی آهنگ میشنیدی خودت رو تکون تکون می دادی.

الان که دارم این پست رو می نویسم خوشگلم خوابیده،اون هم چه خوابی،برای اولین بار خودت خوابیدی،داشتم سوپت رو می دادم و طبق معمول خیلی خوب داشتی می خوردی به قاشق آخر که رسیدم سرت رو گذاشتی رو پام خواستم بلندت کنم که آخرین قاشق رو بهت بدم که دیدم خوابیدی،الهی بگردم فکر کنم که خیلی خسته بودی.خواب های خوب ببینی گلم،سعی کن از این به بعد همین طوری بخوابیچشمک

راستی بالاخره بعد از کلی امروز و فردا کردن وقت آتلیه گرفتیم،اون هم برای 29 اسفند،درست شب عید،آخه تا اون روز همه ی وقت هاشون پر بود.

این هم چندتا عکس تو آتلیه مامان

یه اعترافی بکنم دخترم،وقتی این لباس ها رو تنت کردم اونقدر ذوق کردم که محکم بغلت کردم و هی بوست کردم و وقتی بلند شدم بردمت بالا که با هم برقصیم،سرت خورد به لوستر اتاقت و گریه کردی،کلی بابت این موضوع خودم رو سرزنش کرد،ببخش گلم که حواسم نبودناراحت

پی نوشت:

دیشب مامان جون زنگ زد و گفت پاشید بیاید ماهی پلو چهارشنبه سوری بدون شما مزه نمیده،من هم گفتم که بابایی سرکاره و بیرون هم خطرداره نمیشه مبینا رو بیارم بیرون،مامان جون هم گفتن که پس من سبزی پلو ماهی درست میکنم میایم خونه شما.جای خاله هم خالی بود،به خاطر شلوغی خیابون ها نتونستن بیان که دور هم باشیم.

مامان جون برای چهارشنبه سوریت یه دست بلوز شلوار و یه ظرف آجیل و تخم مرغ رنگ شده آوردن،دستشون درد نکنه،شب خوبی بود ولی دختر گلم خیلی زود خوابید.

*مبینای مامان تا امروز هشت ماه و بیست و هفت روز داره*

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان امیرناز
23 اسفند 90 14:57
سلام عزیزم چه فرشته نازی ببوسش تر خدا از طرف من خیلی ماهه خدا حفظش منه مرسی مامانی با این ادبیات قشنگت به ما هم سری بزن
کودکانه های من
24 اسفند 90 10:42
سلام ماشالله مبینا جون خیلی نازه از طرف من دست کوچولوش رو ببوسید
کودکانه های من
24 اسفند 90 14:48
سلام امشب باهم میخوایم خدا رو صداکنیم برای یه عزیزی که برگرده به جمع خانوادش یه بابای مهربون... اگه قصد یاری داشتید برای اطلاع بیشتر به وبلاگم سر بزنید یاحق
مامان نادیا و نلیا
27 اسفند 90 17:20
چقده نانازه این دخترت به ما هم سر بزن خوشحال میشیم...تا اگه دوست داشتی تبادل لینک کنیم
مامان نادیا و نلیا
27 اسفند 90 17:45
ممنون از حظورت عزیزم....من لینکتون میکنم.... شما هم سال خوبی داشته باشین در کنار خانواده
آرزوهای رنگی
10 اردیبهشت 91 7:12
سلام وتبریک به خاطر فرزند نازتان.اگر دوست داشته باشید میتونم نقاشی فرزندتان راازروی عکسش بکشم ودر وبلاگم قرار دهم تا مشاهده کنید واگر خوشتان آمد میتونید بخرید کارهایم را در وبلاگم میتونید ببینید خوشحال میشم برام نظر بگذارید واگر خواستید به من اطلاع دهید موفق باشید