مبینامبینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

عشق مامان و بابا

دخترم 300 روزه شد

1391/2/3 23:42
نویسنده : مامان و بابا
1,337 بازدید
اشتراک گذاری

دختر گلم اولین ماه دو رقمیش رو پشت سرگذاشت،تو این ماه سومین دندونت هم دراومد،که سر این دندونت خیلی اذیت شدی.

اسفند ماه بود که بابایی یه سفر رفت شیراز و بهم گفت که وقتی برگشتم دوست دارم ببینم که مبینا دس دسی می کنه،همین هم شد و وقتی بابا از سفر برگشت کلی ذوق زده شد بابت این موضوع،قبل از این هم گاهی دست می زدی ولی حالا تا بهت میگیم مبینا دس دسی شروع میکنی به دست زذن،وقتی هم میگم مبینا بای بای،شروع میکنی به بای بای کردن،من هم بی جنبه هی میگم مامانی دس دسی،مامانی بای بای،مامانی دس دسی،مامانی بای بای...

هفته پیش با کمال ناباوری دیدم شونه ات رو برداشتی و کشیدی پشت سرت،آخه مامانی تو از کجا یادگرفتی که شونه برای مو هست،قربونت برم فرشته ی مامان.

تازه هروقت زبونم رو برات در میارم تو هم زبونت رو برام درمیاری.

جدیدا هم علاقه داری هر غذایی که دهنت می گذارم اولین لقمه رو با دستت از دهنت درمیاری و هی میچلونی.هروقت هم برات غذای انگشتی درست میکنم،دوست داری بگذاری تو دهان مامانی.فدای عشق و مهربونیت بشم دخترکم.

شدیدا بهت وابسته شدم،حتی نمیتونم لحظه ای دوریت رو تحمل کنم در مقابل تو هم خیلی بهم وابسته شدی و در تمام روز مدام دوست داری پیشت بشینم و هرموقع که می رم به کاری برسم پشت سرم میای و هی از پاهام بالا می ری،حتی بابایی هم بغلت که میکنه باید من هم در کنارتون باشم تا بغل بابا بمونی والا با جیغ و فریاد خودت رو از بغل بابایی می اندازی پایین و سریع میای پیش من،نمی دونم این وابستگی تا چه حدش خوب هست؟البته وقتی می ریم خونه مامان جون اونقدر باهات بازی میکنن که به کل مامان از یادت میره.

دیگه شب ها خیلی کمتر شیر می خوری و می تونم بگم که بعد از ده ماه بالاخره می تونم شب ها راحت بخوابم،یه بار ساعت دوازده بهت شیر میدم یک بار ساعت سه و یک بار هم ساعت شش،چند وقتی هست که سر این تایم ها خودت بیدار میشی و شیر می خوری،البته خیلی تو جات میچرخی و من هی باید مدام برگردونمت تو جات.ماه های اولی که بدنیا اومده بودی شب ها سه بار پوشکت رو عوض میکردم و هر دوساعت یکبار هم ساعت کوک میکردم که بهت شیر بدم،که تقریبا تا صبح میشه گفت بیدار بودم،البته روزها هم به همین منوال بود،که در اصل میشه گفت شب و روزم با هم فرقی نداشت،روزها هم مثل شب ها تا یه فرصتی پیدا میکردم می خوابیدم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

فرناز/مامان ریحانه
24 فروردین 91 2:19
10 ماهگیت مبارک باشه عزیز دلم. ایشاا... تو و مامانی حالتون خوب خوب بشه و دیگه سرما نخورین
مامان تارا جون
27 فروردین 91 12:06
10 ماهگیت مبارک خانوم خوشگله
lmaman Talaee
31 فروردین 91 3:22
10 mahegit mobaraaaaaaaaaaaak pari koochooloo azizam Khaste nabashi mobina joon dare bozorg misheh va mashala zood zood chizaye jadid yad migireh espand nashe faramoosh