دست دادن دخترم

بعد از دست دسی کردن و بای بای کردن و زبون درآوردن و شونه کردن مو بالاخره دست دادن هم یاد گرفتی،امروز که دستم رو آوردم جلو با دست راستت خیلی آروم و متین دست دادی،کلی ذوق کردم و بابایی رو صدا کردم که بیاد ببینه،بابایی هم خوشش اومده بود هی باهات دست میداد و با شادی داد و فریاد میکرد و میخندید و تو هم از خنده ی بابا کلی حال میکردی و میخندیدی.

راستی دیروز هم بهت یاد دادم که هرم هوشت رو درست کنی و تو هم خیلی زود یاد گرفتی و سعی کردی که حلقه ها رو سرجاشون بندازی،البته از هر 5 بار سعیت یک بارش موفق میشی ولی این خودش قدم خوبی بود،بابایی وقتی دید که با دقت این کار رو انجام میدی تصمیم گرفت که بازی های هوش جدیدتری برات تهیه کنه،دستت دردنکنه بابایی.

راستی بالاخره تونستی در کابینت ها رو باز کنی،اولین کابینتی هم که باز کردی توش پر از شکستنی بود،خدا بهمون رحم کرد که من هم پیشت بودم.حالا موندم چه بکنم با این کنجکاوی شما.یکی می گفت که کش سر خوبه،قفل کودک هم شنیدم ولی میگن که جای چسبش رو کابینت ها می مونه.

امروز داشتم ورزش میکردم که هوس کردم پاهام رو از بالای سرم برسونم زمین،دیدم که خیلی ذوق کردی تو همون حالت موندم که ناگهان اومدی و خودت رو انداختی پشت پام،چشمت روز بد نبینه مامان،یه چند دقیقه ای تو همون حالت موندم و هی التماس که دخترم دارم خفه میشم،وای پاهام شکست بلندشو تا بالاخره رضایت دادی و رفتی کنار.چون یه مدت خیلی زیادی ورزش نکرده بودم بدنم خشک بود و پشت زانوهام کش می اومد و درد می کرد شما هم که حسابی جبران زحمت کردی و اشکم رو درآوردی.

*مبینا جان امروز شما ده ماه و هفت روزت هست گلم*

پی نوشت:دیشب سرماخوردی خیلی بد خوابیدی،تمام امروز هم بینیت کیپ شده الهی مامان فدات شه دخترم.تو این گیرو دار هم دایی بابایی از آمریکا داره میاد خونمون،کاش مریض نبودی،من اولین باری هست که میبینمشون بخاطر همین استرس دارم چون هیچی از اخلاقیات و عاداتشون نمیدونم،حس آدم هایی که شب اول بفرمایید شام میزبان هستن رو الان دارم.خداکنه زودی خوب بشی تا من هم بتونم به بهترین نحو ازشون پذیرایی کنم.