برای چند ثانیه ایستادی
عشق مامان طبق معمول همیشه وقتی سجاده ام رو بازمیکنم از اول تا آخر نمازم کنارم میشینی و با تسبیح بازی میکنی و هر وقت سرم رو می گذارم رو مهر با دستت سعی میکنی سرم رو بلند کنی تامهر رو برداری ولی چون دوست داری مهر رو بخوری نمی گذارم که دستت به مهر برسه،امشب هم آخر نمازم بود که اومدی و بازوم رو گرفتی و بلند شدی همینطور که ایستاده بودی برای 10 ثانیه دستت رو ول کردی و بدون کمک کسی ایستادی و خیلی آروم نشستی،از بس شگفت زده شده بودم که دلم میخواست فریاد بزنم ولی جلوی خودم رو گرفتم که نترسی و زود بیفتی.بعد که نشستی اونقدر ماچت کردم و چلوندمت که از خنده ریسه رفتی.
راستی جدیدا هم کنترل تلویزیون رو به سمت تلویزیون میگیری و سعی میکنی ادای ما رو دربیاری،به گوشی تلفن هم علاقه ی شدیدی داری و هروقت دستت به تلفن برسه گوشیش رو برمیداری و کنار گوشت میگذاری،تازه وقتی صدای زنگ تلفن یا موبایلم میاد دست از هرکاری برمیداری و به سمت صدا نگاه میکنی و منتظر عکس العمل من میشی،تازگی ها بخاطر دندونم کپسول میخورم بخاطرهمین موبایلم رو کوک میکنم تا یادآوری بشه وقتی میبینی که زنگ میزنه و من عکس العملی نشون نمیدم و الو نمیگم هی بهم نگاه میکنی و با دستت به طرف صدا اشاره میکنی،یعنی زود باش مامان چرا نمیری برش داری.
یه چیز دیگه یادگرفتی که با مکعب هات یه برج دو طبقه بسازی،قبلاهم گفته بودم که حلقه ها رو داخل هرمش می اندازی،الان خیلی تو این زمینه پیشرفت داشتی و حتی میتونی حلقه های کوچیکش روهم بندازی توش
قربونت برم دختر با استعداد خودم
*مبینا جان تا امروز ده ماه و بیست و پنج روز سن داره*