مبینامبینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

عشق مامان و بابا

سفرنامه 1

چند روزی هست که از اولین مسافرتت برگشتیم،تو مسافرت دختر خیلی خوبی بودی روز شنبه ساعت ٦ بعداز ظهر رفتیم خونه مامان جون تا ازشون خداحافظی کنیم و ساعت ٧ شب حرکت کردیم به سمت شیراز تو تمام مسیر خواب بودی مثل همیشه اوقات که تا وقتی می شینی تو ماشین به خواب ناز می ری،هر دو ساعت یک بار بیدارت می کردم و بهت شیر می دادم و تا می گذاشتمت تو کریرت خوابت می برد.   صبح روز یکشنبه ساعت ٩ صبح رسیدیم دم خونه مامان جون آفتاب و مسیر طولانی کلافه ات کرده بود، ولی وقتی رفتیم تو خونه به خاطر رقص نوری که به مناسبت ورودت روشن کرده بودن دیگه گریه نکردی و با کنجکاوی تموم محو تماشای نورهای رنگارنگ شده بودی، بابا جون که اولین بارشون بود تو رو دیده بودن...
11 مهر 1390