مبینامبینا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه سن داره

عشق مامان و بابا

اولین مسافرت دخترم

فردا صبح دخترم اولین مسافرت زندگیش رو می ره  میخوایم بریم شیراز تا مبینا بابایزرگ مهربونش رو ببینه و البته مامان جونش رو.امیدوارم این سفر سرآغاز خوبی برای سفرهای بعدی دختر گلم باشه و از خدای مهربون میخوام که سفر خوبی داشته باشیم و مبینا مثل همیشه سرحال و خنده رو باشه و اذیت نشه. امروز صبح مشغول جمع کردن چمدان ها بودم و گربه ی اسباب بازیت رو گذاشته بودم جلوت تا باهاش سرگرم بشی،که یکدفعه دیدم گربه ی به این سنگینی با مشت مبینا خانم نقش برزمین شد،دخترم چه زوری داریا. بعدش گذاشتمت تو تخت،داخل تختت یه بالشت کوچولو هست تا نگذاره سرکوچولوت به میله ی تخت بخوره ولی چه خیال باطلی،دیدم که گوشه ی بالشت رو گرفتی و داری تکونش میدی و میبری بالا و...
22 مهر 1390

چرخیدن نازنیم

اولین بار شیراز بودیم که به تنهایی تونستی بچرخی بعد از اون برای چرخیدن یکم کمک میخواستی  ولی از امروز خودت به تنهایی می چرخی مخصوصا وقتی می خوام پوشکت رو عوض کنم تا غافل می شم سریع میچرخی فقط هم از سمت راست، وقتی هم میچرخی قشنگ سرت رو بالا نگه می داری و یه لبخند از روی رضایت رو لبای کوچولوت نقش می بنده و با کنجکاوی شروع به نگاه کردن اطرافت میکنی، چند دقیقه ای که به این حالت میمونی گردنت خسته می شه و صورتت رو میذاری زمین و هی صدا درمی یاری و اعلام خستگی میکنی و دوست داری یکی به دادت برسه و برت گردونه به همون حالت طاق باز.آخه هنوز یاد نگرفتی که وقتی خسته شدی کنارصورتت رو بذاری رو زمین و استراحت کنی. قربون حرکتهای قشنگت بشم که باعث ...
22 مهر 1390

میخوای بخندی یا گریه کنی؟

دختر نازم امروز من و بابا رو خیلی خندوندی،وقتی داشتیم نهار می خوردیم یهو دیدیم چشمای نازت رو بازکردی و لب های کوچولوت رو ورچیدی و آماده شدی برای گریه تا من نگاهت کردم خندیدی و دوباره لب ورچیدی و دوباره خندیدی و باز لب ورچیدی این کار رو برای چندبار تکرار کردی، نمی دونستیم می خوای بخندی یا گریه کنی، محکم بغلت کردم و تا می تونستم بوس بارونت کردم الهی بگردم برای دختر نازم *امروز سه ماه و نه روز داری عزیز دل مامان* ...
22 مهر 1390

تست شنوایی

امروز صبح بردیمت برای مرحله دوم تست شنوایی، مرحله اول رو در بیمارستان موقع بدنیا اومدنت گرفته بودن و مرحله دوم رو بعد از سه ماهگی باید انجام می دادیم.صبح خیلی شاداب از خواب بیدار شدی لباسات رو تنت کردم وحرکت کردیم به سمت بیمارستان بقیه الله تو راه زنگ زدم به واحد شنوایی سنجی تا مطمئن بشم که هستن،خانمه گفت که باید خواب باشی،ما هم به امید اینکه تو ماشین خوابت می بره به راهمون ادامه دادیم ،تو هم طبق عادت همیشگیت که تو ماشین می خوابی، خوابیدی ولی تا رسیدیم بیدار و هشیار شروع کردی اطراف رو نگاه کردن، تو بخش هم هرکاری کردم نخوابیدی،خانم دکتر گفت که بیا این شربت رو بده تا بخوابه، برخلاف میل باطنی شربت رو بهت دادم ولی بسی خیال باطل،خانم خانما نمی خ...
22 مهر 1390

روزت مبارک دخترم

دختر نازنین مامان روزت مبارک،این اولین سالی هست که من دارم به دخترم روزش رو تبریک میگم خدایا به خاطر این دختر نازی که به من دادی ازت ممنونم من همیشه دوست داشتم یه دختر داشته باشم، خدایا شکرت   *امروز دخترم سه ماه و چهارده روزش هست* ...
22 مهر 1390

تلویزیون نگاه کردن دخترم

قشنگ مامان روزها داره میگذره و هر روز تو بزرگتر می شی و چیزهای تازه یاد می گیری و من و بابا امیر رو متعجب میکنی،تازگی هم عادت کردی وقتی داری شیر می خوری انگشت نشونه ی مامان رو محکم میگیری و تکون میدی و تا آخر شیر خوردن انگشت مامانی رو ول نمی کنی،از خوشحالی ضعف میکنم وقتی شروع می کنی به ملچ وملوچ کردن و تند تند شیر خوردن گاهی خودم سینه ام رو در می یارم تا بتونی نفس تازه کنی می ترسم اینطوری که میخوری یادت بره نفس بکشی شکموی مامان برات نگفتم که چقدر تلویزیون دوست داری از همون یک ماهگی وقتی تلویزیون روشن بود همینطوری زل می زدی و نگاه می کردی بعد کم کم شروع کردی با تلویزیون حرف می زدی و گاهی وقتا ذوق زده هم می شی و تند تند دست و پاهات رو ت...
22 مهر 1390

سفرنامه 2

عصرها معمولا با بابا میرفتیم بیرون،خیلی خوش می گذشت به یاد روزهای گذشته کلی بستنی و فالوده خوردیم و شیراز رو بهت نشون میدادیم و برات تعریف میکردم که با بابا چه روزهایی داشتیم. همه ی مسافرتمون خوب بود الا یه قسمتش که کلی ترسیدم خدا خیلی بهمون رحم کرد جلوی مجتمع زیتون بودیم می خواستیم بریم برای افتتاح مغازه پسر عمه ات بهش تبریک بگیم که یهو دیدم دعوا شده و دعوا کننده ها داشتن می اومدن طرف ما تو هم تو کالسکه بودی، دست و پام رو گم کردم فقط تونستم بابایی رو متوجه کنم بابایی هم سریع کالسکه رو برگردوند و برد تو یه مغازه، در حال فرار کردن بودیم که اون دو نفر خوردن به کمرم، اونقدر نگرانت بودم که متوجه درد نشدم خلاصه اسپری فلفل زده شد و دعوا متوق...
11 مهر 1390