مبینامبینا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه سن داره

عشق مامان و بابا

عقبی میره دخترم

سلام خوشگل مامان.امروز که 25 مهر هست دقیقا 4 ماه تمام داری و فردا باید بریم واکسن بزنی قبلاگفته بودم که دمر می شی و سعی می کنی به جلو بری و تا حالا تونستی خودت  رو به سختی جلو بکشی،مثلا وقتی میگذارمت زمین و میرم کاری انجام بدم وقتی برمیگردم میبینم به اندازه یه قدم بزرگ مامانی از جای اولیه ات حرکت کردی دیروز که خونه مامان جون بودیم دیدم که وقتی دمر می شی باسنت رو بالامی بری و با دستات که رو زمین هست خودت رو به عقب هول میدی.خیلی ذوق کردم و با فریاد به همه اعلام کردم که دخترم دنده عقب میره.وقتی همه جمع شدن ،مامان روضایع کردی و فقط بقیه رو نگاه کردی و تکون نخوردی،امروز هم از صبح هرچی التماست کردم که دخترم یه ذره برای مامان دنده ع...
25 مهر 1390

جشنواره غنچه ها

بالاخره دیروز ما هم رفتیم جشنواره غنچه ها،دخترم از اول تا آخر تو کالسکه ات بیدار بودی و همه اش این ور و اون ور و نگاه می کردی،رنگ ها و صدا ها محسورت کرده بودن،کلی ازت عکس گرفتم،با عسل و قند عسل هم عکس گرفتی،بابایی یه عالمه  سی دی و اسباب بازی های کمک آموزشی  برات گرفت،دستش درد نکنه. یه دوساعتی که تو نمایشگاه گردش کردیم بردمت به اتاق مادران تابهت شیر بدم،اونجا یه خانم مهربون بود تابهت نگاه کرد براش خندیدی،خانمه هم عاشق بازی باهات شده بود ولی گفت میره اونور تاحواست پرت نشه،یه کمی که شیر خوردی با شنیدن صدای عمونوروز دیگه شیر نخوردی انگاربرات جالب بود چون خیلی بادقت گوش می دادی و می خندیدی،اونجا کلی هم اسباب بازی بود که حواست و پر...
25 مهر 1390

سینه خیز رفتن مبینا

    قبل از هرچی روز کودک روبه دختر نازنینم و همه ی کودکان پاک دنیا تبریک می گم *دخترم روزت مبارک*   دختر گلم کم کم داری سینه خیز رفتن رو یاد می گیری،وقتی که دمر می شی شروع می کنی هول محور پاهات می چرخی، اون روز قشنگ صدوهشتاد درجه چرخیدی و مامان و بابا رو متعجب و ذوق زده کردی. روز جمعه رفتیم خونه مامان جون،آخه تولدخاله بود خاله یه کیک خوشگل به سفارش من کاکائویی خریده بود و اومده بودن خونه مامان جون،خیلی بهت خوش گذشت کلی ازت عکس گرفتیم،مخصوصا دایی کلی ازت عکس گرفت،همه خاله رو فراموش کرده بودن و هی با تو بازی می کردن و تو هم با خنده هات شادی رو به جمعمون آورده بودی.حتی وقتی خاله کیکش رو فوت کرد کسی حواسش به...
25 مهر 1390

یه روز تعطیل

امروز جمعه است، برای نهارخونه مامان جون دعوت هستیم، خاله هم اونجاست. بابایی به خاطر روز دختر و تولدحضرت معصومه یه جعبه شیرینی گرفت وقتی رسیدیم نمی دونم چرا غریبی کردی و شروع کردی گریه کردن من عاشق صدای گریه هات هستم، آخه کم گریه میکنی وقتی هم گریه میکنی اونقدر با نازه گریه هات که خیلی خواستنی  میشی ولی این باعث نمی شه که آرومت نکنم، آخه طاقت دیدن گریه ات رو ندارم نازنین مامان. جلوی مامان و بابا جون و خاله و دایی هم دمرو شدی و همه تشویقت کردن، امروز یاد گرفتی که وقتی دمر میشی سرت رو به یک طرف رو زمین بگذاری، آخه قبلا بلد نبودی و وقتی سرت خسته می شد صورتت رو می گذاشتی زمین و نفس کشیدن برات سخت می شد و بایدفوری برت می گردوندیم ولی ا...
25 مهر 1390

دربند

امروز پنج شنبه روز دختر بود، به مناسب این روز بابایی تصمیم گرفت که ما رو ببره دربند، این اولین کوهنوردی تو زندگیت بود، امیدوارم همیشه مثل کوه توزندگی محکم و استوار باشی دختر نازنینم. عصر حرکت کردیم هوا خوب بود یه سرهمی تنت کرده بودم، تو مجذوب رنگ ها و چراغها و آدمهای اطرافت شده بودی.یکم که گذشت هوا سردتر شد منم کت بنفش رنگت رو که مامان جون برات بافته بود تنت کردم و کلاهش رو سرت گذاشتم و گذاشتمت تو کالسکه و یه پتو هم روت انداختم، مثل موش داشتی از اون تو بیرون رو نگاه می کردی خیلی ناز شده بودی هر کی از کنار کالسکه ات رد می شد یه چیزی می گفت،چه نازه، چه خوشگله، آخی این رو نگاه کن، آفرین اومدی کوهنوردی. تا جایی که می شد کالسکه رو برد رفتیم ب...
25 مهر 1390

تولد

**مبینای عزیزم در تاریخ 25 خرداد 1390 ساعت 10:45 صبح متولد شد** *این روز بهترین و شیرین ترین روز عمرم ب و د* ...
22 مهر 1390