مبینامبینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

عشق مامان و بابا

دختـــــرم...تــــاج سرم

دختـــــرم،تــــاج سرم من و تــــو هر دو ز یکـــــ آغازیــــم تو همان مـــــادر فرداهایـــی من همان دخـــــتر دیــــروزینم نقشه ی کهـــنه ی دیروزی مــن نقش فـــردای تو نیستــــــ خوبــــ مـــیدانم من با همیــــن چشم نباید به جهانــتــــــ نگریستـــــ کــــاش میدانستـــــــی مادرتـــــــ با همه هم نســــلانش بذرهـــــای بدوی میپاشید تا تو با آن پسر همســایه هر دو یکســـــان و برابر باشید تا اگر ســاده سلامش کردی کس نگوید که عجـبــــــ عاشـــق بود! برسی تا به نهــــایتـــــ تا بدان قلــــــه ی اوج که تـــو را لایــــق بود منع تصویر نگـــــردی هرگز نه به سبک و مدل ترسیمتـــــــ نه خدا ناکرده سر اعلامیــــه ی ترحیمتــ...
3 ارديبهشت 1393

سال 93

بسم الله الرحمن الرحیم سلام به همه ی دوستای گلمون دیر اومدیم ولی این دیر اومدنمون موجه بوده،ممنون از تمام دوستایی که پیام گذاشتن و جویای احوال ما شدن و ببخشید که بی خبر گذاشتمتون،تو این مدت فهمیدم که ما چقدر خواننده خاموش داریم...مرسی از تمام خواننده های خاموش و روشن خانواده سه نفری ما تو این مدت بحران های زیادی رو پشت سرگذاشت و مهم ترینشون جابه جایی ما از تهران به شیراز بود که این خودش خیلی تو روحیه مادر و دختر که ما باشیم تاثیر منفی گذاشت و هنوز هم باهاش دست و پنجه نرم میکنیم،مبینای من خیلی اذیت شد و کلا خلقیاتش تغییر کرده و چند روزی هست که تمام تلاش و انرژی خودم رو گذاشتم تا بتونم احساس امنیت و آرامش رو به دخترم برگردونم ولی خوب ...
3 ارديبهشت 1393

مامان دوست دارم عاشقتم

مامان دوست دارم عاشقتم این از اون جمله هاست که همیشه تو ذهنم حک میشه اون هم با همون لهجه شیرین دخترکم در دو سال و نیمگی بچه ها در سه سالگی بین اشیاء و جاندار نمیتونن فرقی قائل بشن بخاطر همین هست که وقتی زمین میخورن زمین و مقصر میدونن یا نمیتونن درک کنن که چرا دسته شکسته فنجان و میشه چسبوند ولی گلبرگ یه گل و نمیشه چسبوند خلاصه ما هم تا مدتی با تکیه بر این شیوه دخترکمون و گول میزدیم و کار خودمون و پیش میبردیم تا اینکه این خوشبختی یهو تموم شد... مامان: مبینا تخت خوابت میگه بیا پیشم بخواب وقت خوابه مبینا: تخت خواب مگه ادمه حرف بزنه من: مامان:مبینا ببین چه گل خوشگلیه،گله میگه بیا پیشم باهات عکس بگیرم م...
15 فروردين 1393

کلاغ پر 21

رنگ رنگ رنگ این رنگه که به زندگیمون روح و زیبایی میده اصلا اگر رنگ نبود چقدر زندگی ها کسل کننده میشد من و مبینا هم عاشق رنگ ها هستیم و همیشه سعی میکنیم با همه ی رنگ ها ارتباط برقرار کنیم و همشون و دوست داشته باشیم. طبق معمول همیشه ما بازیهامون و با چهار رنگ شروع میکنیم و با ترکیب کردنشون به رنگ های زیبای دیگه میرسیم بخاطر ترکیب راحتتر رنگ ها من اون ها رو رو پالت نریختم و از یه دیس کیک استفاده کردم از اونجایی که مصرف کاغذ تو خونه ی ما زیاده و بخاطر صرفه جویی و حفظ درخت ها من همیشه برگه هایی که یک روشون سفید هستن و جمع میکنم و اونها رو سیمی میکنم و به عنوان دفتر نقاشی ازشون استفاده میکنیم پس تا اینجا رنگ(من از...
19 بهمن 1392

سلام خورشید خانم...

روز به روز که میگذره دلبریات هم بیشتر و بیشتر میشه وقتی تو عالم خودتی یهو یه فرشته ی قشنگ میاد بغلت میکنه و بهت میگه عاشقمیییی منم عاشق مامان زهرا ام یعنی تو خوشبختترین مادر رو زمینی و اون لحظه زیباترین لحظه ی زندگیته همیشه مهربون مامان وقتی مهربونیات فوران میکنه و در غالب جمله میخوای اون و به زبون بیاری دنیا پیش چشمام زیبا میشه...با مهربونی میای و موهام نوازش میکنی و بهم میگی وااااااای چه خوشگل شدی دوستت دارم، من بابا امیر و مامان زهرا رو  خیییییییلی دوست دارم و بعد محکم گردنم و میگیری بغلت و فشار میدی و بعد یه ماچ جانانه نثارم میکنی اونوقته که دلم میخواد داد بزنم و به همه بگم من مهربونترین و شیرین ترین دختر دنیا رو دارم امروز ...
17 بهمن 1392

نامه ای از یک پدر

 این و تو فیس بوک دیدم گفتم شما هم بخونید خالی از لطف نیست دخترکم برای کسی که برایت نمیجنگد نجنگ.... چرا اشکهایت را هر روز پاک کنی....کسی که باعث گریه ات میشود پاک کن... دخترکم به سوی کسی که ناز میکند دست نیاز دراز نکن...بیاموز این تو هستی که باید ناز کنی.... دخترکم تو زیباترینی... .همیشه با این باور زندگی کن...خودت را فراموش نکن... شاید گریه یا خنده ات برای بعضی ها بی ارزش باشد....اما به یاد داشته باش....کسانی هستند که وقتی میخندی جان تازه میگیرند.... دخترک من هیچگاه برای شروع دوباره دیر نیست....اشتباه که کردی برخیز....اشکالی ندارد....بگذار دیگران هر چه دوست دارند بگویند..... خوب باش ولی سعی نکن این را به دیگران بفهم...
6 بهمن 1392

کلاغ پر 20

یه کاردستی به نظر خودم قشنگ البته از آرشیو تابستونمون یه مدت بود برای دبلیو سی رفتن مبینا بهش اسمارتیز جایزه میدادم که بیشتر از خود اسمارتیزها جعبه اش برای مبینا سرگرم کننده بود.هربار یه بازی ای باهاش خلق میکردیم البته بیشتر میگذاشتم خود مبینا ابتکار بخرج بده. باهاش دوربین درست کردیم، از توش کاموا رد کردیم و گردنبند شد و... یه دفعه هم خود مبینا اومد و در حالی که در اسمارتیز و سعی میکرد سرانگشتش نگه داره گفت مامان کلاهه. من هم از فرصت استفاده کردم و بساط کاردستی و فراهم کردم و یه ادمک رو کاغذ کشیدم و در اختیارش قرار دادم و خودش شروع کرد به تزیین این آدمک یه برگ برداشت و گفت این گله و چسبود به دست آدمک و بعد شروع کرد همه ی ک...
24 دی 1392