مبینامبینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

عشق مامان و بابا

کلاغ پر 24 ...از کرم تا پروانه

اوایل اردیبهشت بود که بهم از موسسه بویی زنگ زدن،راستش دیگه فراموششون کرده بودم حدود یک سال و نیم پیش در طرح این موسسه ثبت نام کرده بودم.خلاصه جناب رستمی قرار پست بسته رو باهام هماهنگ کردن و منخوشحالاز اینکه تو اون تاریخ تهران هستم و میتونم بسته رو تحویل بگیرم.... حالا محتویات بسته چی بود؟کرم درسته کرم ابریشم که قرار بود من و دخترم بهشون رسیدگی کنیم تا بزرگ بشن و بتونن پیله ببندن و بعد از اون تبدیل به پروانه بشن و... ازدیدن بسته ای که حاوی 18 تا کرم ابریشم بود مبینا شگفت زده شده بود ولی اصلا کرم ها رو لمس نکرد،من هم که از هرجنبنده ای به غیر از انسان ترس دارم نمیتونستم خودم و راضی کنم که به کرم ها دست بزنم ولی بخاطردخترم به ترسم غلبه کرد...
10 تير 1393

اولین خوابی که دخترم برام تعریف کرد

صبح ساعت شش و نیم بود که  من و بیدار کردی و خودت و تو بغلم جا کردی و گفتی مامان خواب دیدم دایناسور داره من و میخوره و تند تند شروع به تعریف کردن کردی اما از اونجایی که من گبج خواب بودم فقط همین قسمتشو یادم مونده و در جواب سوالت که چرا دایناسور داشت من و میخورد؟من هم شروع کردم به گفتن یک سری حرف ها که اصلا یادم نیست که چی میگفتم و هردومون به خواب رفتیم وقتی که از خواب بیدار شدیم ازت پرسیدم خواب چی دیده بودی؟گفتی یه دایناسور داشت من گاز میگرفت ولی درد نداشت،اون روز که شهاب الدین من و گاز گرفت دردش بیشتر بود ،بعد من به دایناسور گفتم که پام و نخور بیا دستم و بخور...پرسیدم دایناسوره چه رنگی بود؟ گفتی وایت،قیافشم شبیه دایناسور تو کارتونم بود...
10 تير 1393

دخترم داره بزرگ میشه و من...

دخترم داره هر روز بزرگ و بزرگ تر میشه و من حیران از این همه بزرگ شدن،فقط و فقط نظاره میکنم... چند روزی بیشتر به تولد سه سالگیت نمونده یعنی سه سال و نه ماه من و تو در کنار هم بودیم و با هم نفس میکشیدیم و من هر روزم با روز قبل تفاوت داشت به واسته حضور تو روزی غمگین روزی نگران روزی خنده بر لب و قهقهه از ته دل...و چقدر دوست دارم تک تک روزها رو از ته دل ببویم تا عطر این روزها رو هیچ وقت فراموش نکنم دختری که ناتوان از نشستن بود اکنون در حال تلاش برای پریدن از ارتفاعی بلندتر،دختری که منتظر صحبت کردنش بودم حالا برایم قصه میگه و ساعت ها تعریف میکنه از همه چی از دوست های خیالی و همکار خیالی و عروسک ها و شادی ها و غم های روزمره اش دختر من الان...
10 خرداد 1393

کلاغ پر 23

ما تو خونمون قبل از اینکه چیزی رو دور بندازیم اول یه بلایی سرش میاریم بعد راهی سطل زباله میکنیم...مبینا هم دیگه عادت کرده هر وقت یه چیزی تموم میشه بهم میگه خوب حالا با این چیکار میتونیم بکنیم؟ و بعد من هم طبق معمول یه مکث میکنم تا ببینم خودش چی به ذهنش میرسه جعبه دستمال کاغذیمون تموم شده بود که مبینا گفت میخوام رنگش کنم من هم بساط رنگ و آوردم و بعد از رنگ کردن جعبه تصمیم گرفت روی جعبه رو کلاژ کار کنه من گفتم چون رنگ شدی دیگه نمیتونی کاغذ روش بچسبونی و مبینا هم با یه حرکت یه تیکه کاغذ و چسبوند رو جعبه رنگ شده و چون هنوز خیس بود کاغذ چسبید و بهم گفت ببین اینطوری میچسبونم دیدی شد قبلا گفته بودم که ما قبل از دور ریختن هرچیزی اول فکر ...
31 ارديبهشت 1393

کلاغ پر 22

این بازی و ما حدودا چهار ماه پیش انجام دادیم تو اتاق مبینا همیشه وسایل کاردستی رو میز یا کشویی هست که مبینا راحت بتونه به اونها دسترسی داشته باشه،شما هم حتما همیشه ابزار مورد نیاز برای کاردستی مثل قیچی کاغذرنگی گواش مداد شمعی مداد رنگی ماژیک چسب کاغذ و پولک و هسته انواع میوه ها مثل سیب هندوانه و ... رو در یه جای مشخص که کودکتون هم در موردش آگاهی داره بگذارید اینطوری هر زمان که فکری به ذهنش میرسه میتونه برای پیاده سازیش به سراغ وسایل مورد نیازش بره. این بار ما مشغول خوردن پسته بودیم که بعضی از پسته ها بدون باز شدن از پوستشون بیرون می اومدن...مبینا بهم نشون داد و گفت مامان شبیه چی میمونه؟ و من هم مثل همیشه با تعلل در جواب دادن...
28 ارديبهشت 1393