مبینامبینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

عشق مامان و بابا

حرف های مادر و دختر

تمام هستی من وقتی در آغوش میگیرمت و دستهای کوچولوت و دور گردنم حلقه میکنی خدا رو هزاران بار شکرمیکنم ،وقتی ناغافل میای و محکم بوسم میکنی انگار دنیا رو بهم دادن اون موقع هست که دوست دارم زمان بایسته هرچی بزرگتر میشی و نیازات به من کمتر میشه انگار این لحظات ناب نایابتر میشن.شب ها صورتت و میچسبونی کنار صورتم و بعد از یه بوسه قشنگ به خواب میری و من از عطر نفس هات سرمست میشم.قند تو دلم آب میشه وقتی بهم میگی عادقتم،آخه تو کوچولوی مامان میدونی معنی عشق چیه! میخوام من و ببخشی بابت این چند ماه گذشته و چند ماه پیش رو،خیلی ازت غافل شدم گاهی اونقدر درخودم غرق هستم که حتی صدای مامان گفتنت و نمیشنوم و تو میای کنارم و بهم میگی مامان مگه صدام و نمیشنوی...
24 دی 1392

مشاهده عمیق کودک منجر به درک بیشتر او میشود

یه کتابی میخوندم در مورد درک و به زبان اوردن احساسات بچه ها،به این صورت که همیشه سعی کنید خیلی خوب و عمیق کودک خودتون و مشاهده کنید.به عنوان مثال:کودک شما گرسنه هست و بهانه میگیره و شما درگیر یه کار دیگه هستید،خیلی راحت میتونید با صرف چند دقیقه وقت با کودکتون ساعات زیادی و برای کارهای خودتون ذخیره کنید.جلوی کودک زانو بزنید و بهش بگید عزیزم الان تو داری گریه میکنی و من فکر میکنم که گرسنه هستی،مامان تو رو درک میکنه ولی فعلا غذا آماده نیست میتونی تو این مدت یه برگه بیاری و نقاشی بکشی یا اینکه کنار من بشینی و در صورت امکان کمکم کنی من هم بهت قول میدم که غذات و خیلی سریع آماده کنم. خوب این یه مثال من درآوردی بود در مورد درک بچه ها،من خیلی از...
5 دی 1392

30

هوررررررررررررررررررررررررررررررررررراااااااااااااااااااااااااااااااااا 30 دخترم 30 ماهه شد ای که تویی همه کسم بی تو میگیره نفسم اگه تو رو داشته باشم به هرچی میخوام میرسم به هر چی میخوام میرسم ...
25 آذر 1392

مهربونی های دخترکم

 این مدت خیلی گرفتار بودم و در کل هوای پاییز و دلتنگی هاش حالم و تنبل کرده.تو این چند ماه گذشته مبینا بیشتر ارتباطات اجتماعیش و تقویت کرد و کمتر وقت برای بازی تو خونه گذاشتیم. و من هر روز شگفت زده از این همه لغات جدیدی که دخترکم استفاده میکنه و جمله بندی های منحصر به فردش.روزها تقریبا یکی دو ساعتی و با خودش و چندتا دوست خیالی و تلفن های خیالی می گذرونه و روزی نیست که کتاب های کتاب خونه اش که با شمارش سرانگشتی فکر میکنم نزدیک به دویست تا کتاب هست و بیرون نیاره و یک دور مامان و یک دور خودش نخونه.البته وقتی نوبت به خوندن من میشه که اغلب آخر شب ها هست من نصفشون و کش میرم و قایم میکنم و بقیه هم با دور تند براش میخونم چپ چپ نگاه نکنید،خوب چ...
19 آذر 1392

کلاغ پر 19

سلااااااااااااااام تو این ماه های آخر سال 92 سعی میکنم پر انرژی باشم و فراموش کنم که این سال چه ها بر من گذشت و امیدوار به این ماه های پایانی سال باز هم یه پست از بازی های تابستونیمون. من و دخترم بازی با آرد و آرد سوخاری و نمک رو خیلی دوست داریم و بهمون خوش میگذره بماند که الان پیشرفته تر شدیم و دیگه با آرد دست به هنر شیرینی پزی میزنیم که قبلا یکی از عکسهای شف مبینارو در حال درست کردن کیک هویج گذاشته بودم. این بار با ایده ای که از سایت دوستم لیلا جان گرفتم رو یه سینی یک مقداری کاغذ رنگی چسبوندم و نمک هارو روش ریختم واقعا بازیمون جذاب تر شد،مبینا مدام با انگشتاش نمک ها رو کنار میزد و با دیدن رنگ هایی که به واسطه انگشتای خودش از زیر نم...
19 آذر 1392

کلاغ پر 18

چند وقتی میشه بازی خاصی نکردیم نمیدونم خاصیت فصل پاییز و سرما هست یا من مادر تنبلی شدم.تو آرشیو عکس های تابستون این و پیدا کردم گفتم بگذارم. این بازی رومیتونیدتوحموم هم انجام بدید،چیز خاصی نیست همون رنگ بازی هست که همه ی مامان ها بلدن. من فقط اینبار به مبینا یه گوش پاک کن دادم تا هم دیدش نسبت به وسایل اطرافش و نحوه استفاده کردن ازشون بازتر بشه هم مهارت دستاش تقویت بشه. اصلا یه مدته که حرفم نمیاد فکر میکنم عکس ها گویا هستن این عکس و خیلی دوست دارم و حالا نوبت به آب بازی و شستن رنگ ها   ...
27 آبان 1392

دستت ممنون

دیشب بعد از خوردن شام و شستن ظرف ها مبینا رفت که برای خواب آماده بشه ولی قبلش گوشی باباش رو گرفت وچهارزانو نشست رو میز جلوی مبل ها و مشغول بازی با گوشی بود من هم از فرصت استفاده کردم و رفتم تو آشپزخانه تا مقداری نخود برای درست کردن حمص خیس کنم در حال ریختن نخود تو ظرف بودم که مبینا همونطور که سرش تو گوشی بود گفت مامان دستت ممنون که همیشه برای من غذا درست میکنی بخورم . من:دهنم باز مونده بود از این جمله و اینکه مبینا از کجا فهمیده بود که من دارم برای غذای فردا تدارک میبینم مبینا: سرش و بلند کرد و با مهربونی یه خنده هم تحویل من داد و دوباره سرش و برد تو گوشی *********** چند روز پیش نهار خونه مامان جون بودیم و طبق معمول همیشه موقع برگشت...
21 آبان 1392